نوروز آمد، خوش آمد!؟ شعر طنز حمید آرش آزاد

«ابر آزاري بر آمد، باد نوروزي وزيد»

يعني: اي ياران! به راه افتاده باز عيد سعيد

عيد امسال ما، صد و هفتاد تومان شد، بجنب

بايد اكنون تلفن همراه و بنز نو خريد!

جا براي حاج فيروز و عمو نوروز نيست

چون كه بيست و شش نفر مهمان ز شهرستان رسيد

ميهمانا! شربت و نوشابه مي خواهي چه كار؟

آب سالم را بنوش و لعنتي بكن بريزيد!

گر جواني ديپلمه همسر گرفت اين روزها

«بار عشق و مفلسي را هر دو مي بايد كشيد»

بي گمان، اين چند روزه ورشكست ات مي كنند

عيدي و شيريني و آجيل و ديد و بازديد

هر كسي شد با خبر از قيمت كفش و لباس

لاجرم برق سه فاز از كلّه‌اش فوراً پريد

يا كه در بوتيك از پيراهني پرسش نمود

رفت بيرون و دگر پشت سر خود را نديد

ديو بي رحم گراني، وه! چه غوغا مي كند

خون مفلس مي مكد هر لحظه اين ديو پليد

كس نمي داند بر «آرش» اين شب عيدي چه رفت

«اين قدر دانم كه از شعر ترش خون مي چكيد»

عمو نوروز... توجه: لطفاً با آهنگ «نيش‌ ناش، نيناناش...» به همراه مخلفات مربوطه خوانده شود حميد آرش‌آ

يك بار دگر رفت زمستان، عمو نوروز

برخيز و بيا، تند و شتابان، عمو نوروز

سهميّه‌يِ نوروزيِ بنزين چو ندادند

با باد بيا جانبِ ايران، عمو نوروز

طيّاره گران است، قطار و اتوبوس هم

منّت بكش از گيوه‌ي ارزان، عمو نوروز

دادند حقوق، عيدي و پاداش و مواجب

شد پانصد هزار و دو- سه تومان، عمو نوروز

با اين همه ثروت، چه كنم گر نروم من

يك ماه به دانمارك و به آلمان، عمو نوروز؟!

البتّه به همراهِ زن و بچه و غيره

تا خوش گذرد بر من و ايشان، عمو نوروز

هي نشر اكاذيب نكن، شايعه پرداز!

هر لحظه نگو هرزه و هذيان، عمو نوروز

اصلاً چه كسي گفته: براي «فاطي» اين پول

حتّي نشود قيمتِ «تُنبان» عمو نوروز؟!

اين حرف دروغ است كه زيرِ خطِ فقريم

يا اين كه رسيده‌ست به لب، جان، عمو نوروز

با اين همه پولي كه به ما گشته كرامت

هستيم از اشراف و از اعيان، عمو نوروز

امسال غمي نيست كه صد ميليون و اندي

باشند به من يك سره مهمان، عمو نوروز

«نفت» است سر سفره، هر اندازه بخواهند

همراهِ شعارات فراوان، عمو نوروز

يك عالمه وعده، دو- سه ميليارد نصيحت

البتّه به دست آمده آسان، عمو نوروز

داريم كلم سنگيِ اعلا، آناناس چيست؟

موز نيست اگر، هست بادمجان، عمو نوروز

البتّه فقط خواهشم اين است ز مهمان

هرگز نشود زار و هراسان، عمو نوروز!

كمبود نداريم، بيا تا كه ببيني

هر چيز فراوان شده الآن، عمو نوروز

هر شهر كه بيني، شده پُر دود هوايش

چون خودروِ ملّي دهد احسان، عمو نوروز

هر لحظه شعار است كه ريزد به سرِ ما

هر دم برسد وعده چو باران، عمو نوروز

چون ميش و بُز و غيره گران در اينجا

«آرش» بكند جان به تو قربان، عمو نوروز

از روىِ دستِ سهراب سپهرى  وعده‏ هايم كجاست؟!  شعر طنز حمیدآرش آزاد

«كفش هايم كو؟»

«بايد امشب بروم»

به هواپيما بايد برسم.

من به اقليمِ چاخانات سفر خواهم كرد،

به گلستانِ شعاراتِ قشنگ،

مرغزارِ وعده،

باغِ حرف،

من به اين جمله گذر خواهم كرد.

وعده هايى، همه خرمن خرمن،

حرف‏هايى، همه دامن دامن

خواهم چيد،

كدخدا را كه - صد البتّه - خودم خواهم ديد!

من چهل بارِ شتر وعده،

چند طيّاره پر از حرفِ مفت،

كاميون‏ها، همه سرشارِ شعار،

خواهم آورد به آن شهر و ديار!

من هزاران تراكت،

صد هزاران پوستر،

همگى رنگى و زيبا و قشنگ،

خوشگل و ديدنى و خوب، چنان «شهر فرنگ»

بر سرِ مردمِ خود كمپرسى خواهم كرد!

من سخنرانىِ غرّا همه جا خواهم كرد

در سخنرانىِ خود، فيل هوا خواهم كرد،

اصلاً هنگامه به پا خواهم كرد!

همه جا خواهم گفت:

هاى...، مردم!

بشتابيد كه ارزان كردم،

باغت آباد، داداش!

من خودم بانىِ آزادى فكر و قلم‏ام،

من خودم طالبِ ارزانى كشك و كلم‏ام.

چاره‏ىِ دردِ شما پيشِ من است.

ازدواج، آزادى،

اشتغال و غيره،

صد رقم تسهيلات،

وامِ دانشجويى،

كارِ كم زحمت در اندونزى،

خانه‏ىِ خالى در تانزانيا،

چند ويزا و گرين كارت و فلان از كانادا،

ديدنِ گاوِ نر و اشكنه در اسپانيا،

همه در دستِ من است،

لاىِ سبّابه و اين شستِ من است

پس به من رأىِ فراوان بدهيد!

×××

«كفش هايم كو؟»

«بايد امشب بروم»!

کُرنشی در پیشگاه یک «والنتاین» خودی / حمید آرش آزاد

عارفان راستین، از ابوسعید ابی‌الخیرگرفته تا مولوی و شیخ‌شهاب‌الدین سهروردی و دیگران «عشق» را نخستینآفریده‌ی حضرت باری‌تعالی شناخته و اصولاً اصلی‌ترین هدف از آفرینش هستی راایجاد عشق و زنده نگاه داشتن آن از ازل تا ابد دانسته‌اند.
اینان، آن «امانت» را که دشت‌ها، کوه‌ها، اقیانوس‌ها، آسمان‌ها و حتی ملایکخود را در کشیدن بار آن ناتوان دیده‌اند و تنها انسان شایستگی‌اش را داشتهاست، همان «عشق» می‌دانند و «بلی» گفتن انسان در پاسخ به پرسش «أَلَستُبِربّکُم» را همان تعهد در پذیرایی «عشق» و ادامه دادن «وفا» تعبیر و تفسیرکرده‌اند.
در کانون پاک خانواده‌ها نیز «عشق» به سان چراغی مقدس و آتشکده‌ای همیشهروشنایی آفرین و هستی‌بخش است که دل‌ها را جاودانه روشن، گرم و بهاریمی‌کند و اهریمن بی‌وفایی، خیانت و ناراستی را به نابودی مطلق می‌کشاند.
داستان‌ها و افسانه‌های عاشقانه بخش‌های بزرگی از ادبیات، بخصوص اشعاراقوام، نژادها و ملت‌های گوناگون جهان را تشکیل داده و موجب آفرینش آثاربسیار زیبا و دل‌انگیزی شده‌اند. آثاری که خواندن و شنیدن آن‌ها، درهایجهانی بسیار زیباتر از بهشت را بر روی دل‌ها و احساس‌های پاک و لطیف هرخواننده و شنونده‌ای می‌گشاید و انسان‌ها را در لذتی آسمانی و اثیریغوطه‌ور می‌سازد.
همه‌ی این داستان‌ها و افسانه‌ها، زیبا و روح‌نواز هستند، در این بهشت‌هایساخته شده توسط نیروهای اهورایی روان و ذهن انسان‌ها، اقیانوس‌هایی از نور،صفا، پاکی، عرفان، فداکاری و… موج می‌زند. اما در میان اقوامی که من باادبیات آن‌ها آشنایی دارم، داستان‌های مربوط به ترک‌های اوغوز یک سر و گردنبالاتر از دیگران ایستاده‌اند و در این میان، داستان «دلی دؤمرول» از کتاب «دده قورقوت» واقعاً چیز دیگری است.
در ادبیات عاشقانه‌ی عربی و فارسی، همیشه مرد «عاشق» و زن «معشوق» هستند. در این ادبیات، مرد «فاعل» است و زن «منفعل» و بدین ترتیب، همیشه مردپیشقدم و زن قبول‌کننده است.
تنها در ادبیات ترک‌های اوغوز می‌بینیم که همسر و معشوق مرد «پهلوان» درتیراندازی، شمشیرزنی، گرزکوبی، کشتی و جنگ، نه تنها چیزی از شوهر خود کمندارد، بلکه گاهی روی دست او هم بلند می‌شود.
در اظهار عشق نیز، زن و مرد، هر دو «قوْپوز» را به سینه می‌فشارند و اشعارعاشقانه می‌سرایند و می‌خوانند و زنان در این گفتگوی شاعرانه و موزیکالنیز، به قول معروف، به هیچ وجه کم نمی‌آورند.
نمونه‌های این موارد را می‌توان در بیشتر داستان‌های کتاب «دده قورقوت» وهمچنین داستان‌های «کوراوغلو»، «شاه اسماعیل و عرب زنگی»، «اصلی و کرم»، «عاشیق غرب ایله شاه صنم» و… فراوان دید.
در داستانی از «دده قورقوت» پهلوان بسیار بزرگ و مغروری به نام «دلیدؤمرول» که در همه‌ی عمر خود مزه‌ی تلخ شکست و ناتوانی را نچشیده و مرگ هیچانسانی را تا آن زمان ندیده، عده‌ای مردمان سوگوار را می‌بیند که سیل اشکاز چشم‌ها روان ساخته و بر سر و سینه‌های خود می‌زنند.
پهلوان پیش می‌رود و دلیل این ماتم بزرگ را می‌پرسد. در پاسخ به او می‌گویند که یک جوان از ایل گرفتار «مرگ» شده است.
«دلی دؤمرول» در مورد «مرگ» سئوال می‌کند. جواب می‌دهند که مرگ توسط «عزرائیل» صورت می‌گیرد و او، به فرمان پروردگار جهانیان، از آسمان می‌آید وجان انسان‌ها را می‌گیرد.
«دؤمرول» که چیزی در مورد فرشته‌ی جان‌ستان نمی‌دانسته و خود نیز به جوانی ونیروی بدنی بی‌همتای خود مغرور بوده، می‌گوید: «اگر عزرائیل مرد است،بیاید و جان من را بگیرد و در مقابل، ببیند که چه بلایی بر سر او می‌آورم»!
این غرور و جسارت پهلوان جوان موجب خشم حضرت باری‌تعالی می‌شود و خداوند به عزرائیل امر می‌فرماید که برود و جان او را بگیرد.
عزرائیل- شاید برای قدرت‌نمایی به این پهلوان جوان و جسور و آشکار ساختنناتوانی‌های او- می‌آید، اما چند بار دؤمرول را بازی می‌دهد و او را عاجزمی‌سازد و در نهایت، او را سرنگون می‌سازد که جانش را بگیرد.
دؤمرول از عزرائیل پوزش می‌خواهد و خواهش می‌کند که کاری با او نداشتهباشد. ولی فرشته‌ی مرگ به او اطلاع می‌دهد که هیچ اراده و نیرویی از خودندارد و مطیع و مأمور پروردگار است.
دؤمرول از او تقاضا می‌کند که اجازه دهد نمازی بخواند و از درگاه الهی طلببخشایش بکند. عزرائیل هم برای این کار او را آزاد می‌گذارد. پهلوان جواننماز می‌خواند، به درگاه قادر مهربان روی بندگی می‌ساید، از گناه و جسارتخود توبه می‌کند و مسألت می‌نماید که او را ببخشاید. خداوند هستی‌بخش نیزتوبه‌ی او را قبول می‌فرماید، اما برای رهایی جانش از مرگ، به او امرمی‌فرماید که یک «جان» دیگر را معرفی بکند تا عزرائیل آن جان را بگیرد ودست از جان او بردارد.
دلی دؤمرول، پیش مادر و پدر خود می‌رود، ماجرای خود را برایشان تعریفمی‌کند و از آن دو پیر بسیار سالخورده و نزدیک شده به مرگ، خواهش می‌کند کهیکی‌شان جان خود را به درگاه پروردگار تقدیم بکند، اما هر دو می‌گویند کهجان برایشان از هر چیزی عزیزتر است و نمی‌توانند از ادامه‌ی زندگی خود چشمبپوشند، حتی به قیمت جان و زندگی تنها پسرشان!
پهلوان ناامید شده از سوی عزیزترین کسان خود، پیش عزرائیل بازمی‌گردد ومی‌گوید که چاره‌ای جز دادن جان ندارد، اما تقاضا می‌کند ملک‌الموت چندلحظه به او مهلت بدهد که همسر خود را ببیند و وصیت بکند.
دؤمرول پیش شریک زندگی خود می‌آید و بعد از شرح ماجرا، همه‌ی ثروت‌های خودرا به او می‌بخشد و حتی توصیه می‌کند که بعد از مرگ وی، همسری دیگر برایخود انتخاب کند و از جوانی و زندگی خود برخوردار بشود. تنها خواهش دؤمرولاین بوده که فقط از دو بچه‌ی یتیم او خوب پرستاری بشود که رنج بی‌پدری رااحساس نکنند.
با شنیدن این ماجرا، همسر دلی دؤمرول به شوهر پهلوان خود می‌گوید: «بعد ازتو، همه‌ی آب‌های جهان بر کام من زهر تلخ و همه‌ی نعمت‌های گیتی بر من حرامباد. اگر دل به مردی بسپارم، خانه‌اش برایم جهنم و خودش اژدهای اهریمنیباد. مگر یک «جان» چه ارزشی داشت که پدر و مادرت از تو دریغ کردند؟ به جنابعزرائیل بگو بیاید تا من، با اخلاص و شوق تمام، جانم را تقدیم بکنم، زیراکه مردن در راه شریک زندگی خود را جاودانه‌ترین زندگی می‌دانم.
این بار، دلی دؤمرول و همسرش، با هم در پیشگاه پروردگار به خاک دعا و نیازمی‌افتند. هر دو از خالق هستی می‌خواهند یا جان هر دو نفرشان را بگیرد و یاآنان را مورد بخشایش و عنایت‌های پایان‌ناپذیر خود قرار دهد. حضرت‌حق نیزگناه و جسارت بندگان توبه‌کرده‌ی خود را عفو می‌فرماید و به هر کدام ۱۴۰سال عمر می‌بخشاید.
اینجاست که شاعر بسیار بزرگ و نامدار و سراینده‌ی فقید معاصر آذربایجان،زنده‌یاد «بولوت قره‌چورلو- سهند» در کتاب «سازیمین سؤزو» می‌سراید:
دئمک بیر قادینین عشقی- وفاسی
تانری غضبینه غلبه چالدی
دؤمرولون گول آچدی گونو- دونیاسی
یوز قیرخ ایل یاشادی، یوز قیرخ ایل قالدی

انسانلیق یوکسه‌لن ان اوجا یئرین
بیر آدی سئوگی‌دیر، بیری محبت
هر یانی آختاردیم من درین- درین
آرایا بیلمه‌دیم باشقا حقیقت
«والنتاین»، این روز عشق، وفاداری و دلدادگی پاک و حلال میان همسران جهانرا گرامی می‌داریم و به عموم زنان و مردان متأهل و سرشار از وفا و صفا درهر نقطه از کره‌ی خاکی تبریک می‌گوییم. اما خود نیز در این میام حرفی برایگفتن داریم.
مردمان غرب، بعد از پشت سر گذاشتن دوران تاریک و جهنمی موسوم به «سده‌هایمیانه» و پس از آغاز عصر «انقلاب صنعتی» در اروپا، توانستند نوعی «انقلابفرهنگی» نیز پدید بیاورند و از آنجایی که بر تکنولوژی مدرن و رسانه‌هایگروهی تسلط یافته‌اند، توانستند همه‌ی پدیده‌های دلخواه خود را «جهانی» بکنند، در حالی که در برخی موارد، ما بسیار بهتر از آنها را داشتیم.
اینک در برابر واقعیت‌هایی قرار گرفته‌ایم که نمی‌توانیم آنها را به سودخود تغییر بدهیم. در «عصر اطلاعات»، زندگی می‌کنیم و کره‌ی خاکی بسیارپهناور روزگاران گذشته، اکنون تبدیل به یک «دهکده‌ی کوچک جهانی» شده است وبا این سرعت پیشرفت ماهواره، اینترنت و سایر وسایل ارتباطی، بدون شک درآینده‌ی نه چندان دور، تبدیل به یک «خانه» خواهد شد.
در چنین شرایطی، ما نیز «جهانی» باشیم و جهانی نیز بیندیشیم و مراسم «جهانی» و مربوط به همه‌ی انسان‌ها را گرامی بشماریم و خود نیز فعالانه درآنها شرکت نماییم. اما این جهانی شدن، هرگز نمی‌تواند و نباید ما را ازارزش‌ها و مراسم دینی، ملّی، قومی و فرهنگی ویژه‌ی خودمان دور سازد و با «خویشتن خویش» بیگانه نماید.
به عنوان مثال و در همین موردی که در حال حاضر با آن روبرو هستیم،می‌توانیم و باید هم مراسم مربوط به «والنتاین» را باور کنیم و به اجرادربیاوریم، ولی این حق مسلم را نیز برای خود قایل شویم که افزون به نام «جهانی»، یک نام «بومی» متعلق به خود را روی آن بگذاریم و مثلاً آن را «دؤمرولون وفالی قادینی گونو» و یا به طور خلاصه «سئوگی گونو» بنامیم.

(از روى دستِ سهراب سپهرى)  زن ذليل! شعر طنز حمیدآرش آزاد

«كفش هايم كو؟»

كت و شلوار كجاست؟

و چه مقدار از آن پول به جا مانده درونِ كيفم،

از پىِ سركشى نيمه شبِ همسرِ محبوب به جيبِ بنده؟

×××

بايد اين نصفِ شبى، راه بيفتم،

بروم.

بايد از پنج چهار راه و دو ميدان،

با همين پاىِ پياده،

زودتر رد بشوم.

نانوايى دور است،

صفِ نان نيز، شلوغ.

بنده بايد دو - سه تا نان بخرم،

روغنى، يا كره‏اى،

فانتزى هم بد نيست.

بعد از آن هم، حلوا،

شكرى، گردويى، يا غيره!

صد گرم نيز پنير ليقوان،

پاكتى شير، كره،

تخم مرغ و غيره!

×××

حال، صبحانه مهيّا شده است،

چايى تازه دم و دبش درونِ قورى‏ست،

و سماور به خوشى مى‏جوشد!

×××

«كفش هايم كو؟»

بايد اكنون بروم،

وقتِ اداره، دير است.

طبقِ معمولِ هميشه،

بايد از آنجا زنگى بزنم،

و بگويم به خانم:

«وقتِ صبحانه شده،

همه چيز آماده‏ست.»

و خودم پشتِ ميز،

مختصر نان و پنيرى بخورم!

در چهارشنبه‌سوري و عيد و فلان...! شعر طنز حميد آرش‌آزاد

مي‌پريم از رويِ آتش، پُرنشاط و شادمان

سُرخي‌اش از ما شود تا زرديِ ما هم از آن

اصلِ كاري سُرخي و زردي‌ست، باقي را ولش

بي‌خيالش گر بسوزد خشتك و پا و فلان

تا كه گردد باز اين اقبال و بخت و غيره جات

چارشنبه مي‌پريم از رويِ يك آبِ روان

نيست جايِ غصه و غم گر به جايِ بخت‌ها

باز گردد بندِ كفش و چيزِ ديگر ناگهان

از «تاناكورا» و يا از «دست دوّم» مي‌خريم

كاپشن و شلوار و مانتو، بهرِ هر پير و جوان

تنگ و كوتاه‌اش، مثالِ قبر، باشد پرفشار

گر بلند است و گشاد افتد ز تن‌ها، هر زمان

گر براي «ديد» ما رفتيم، صاحب خانه نيست

«باز ديد» آيند اما پيش ما صد ميهمان

پُرتقال و سيب مي‌لمباند هركسي چند تا

موز، نمي‌دانم كجا يك باره مي‌گردد نهان

چون چهار روز است تعطيلي در اين عيد سعيد

از سفر گويم؟... فقط تا انتهاي كوچه‌مان!

تازه، آن هم پُر ترافيك و هوا آلوده است

سوخت هم سهميه‌بندي چون شده، پس آي...، امان!

صد گره بندند بر سبزه، به روزِ «سيزده»

با اميد فتح يك شوهر، تمام دلبران

گر هفشده تا درخت اينان گره بر هم زنند

شايد آن ترشيده‌هاشان نيز گردد كامران

سهمِ تو- «آرش»!- از اين عيد و بهار و غيره‌جات

بود اين كه، قيمتِ اجناس گردد بس گران!

آتا گونو مناسبتینه کیشی‌سن، آنجاق‌کی…!؟ (شعر طنز حمید آرش آزاد به مناسبت روز پدر)

اوْلسا یوکسک مقامین، چوْخلودا ثروت، کیشی‌سن

قسمت اوْلسا سنه عالم‌ده سعادت، کیشی‌سن

آنا سؤیلرکی: «اگر آروادی مجبور ائده‌سن

ائله‌یه عؤمرو بوْیو من‌دن اطاعت، کیشی‌سن»

باجی‌نین فکری بودورکی، سن ائوینده قادینی

قوْیاسان ایل‌لر ایله خوْش گونه حسرت، کیشی‌سن

قادینین‌دا نظرینده، آنانی، هم باجی‌نی

ائتمه‌سن ائوده قوْناقلیق‌لارا دعوت، کیشی‌سن

اوْ دئیه‌ر: «آغزینا چال هم آنانین، هم باجی‌نین

بولار ائتمه‌زسه بیزیم ایش‌ده دخالت، کیشی‌سن»

باجاناق بیر آرابا گؤردو، تئز ایستر سیویچی

«پئژو» نو وئرسن اوْنا هرگون امانت، کیشی‌سن

قارداشین ایستیری تئز- تئز اوْنا ضامن اوْلاسان

ائله‌سن بوْرجلو دوشن گون‌ده ضمانت، کیشی‌سن

قایین، عسکرلیگی وئرمیش باشا، ایش‌سیز دوْلانیر

سرمایا وئرسن، اوْدا ائتسه تجارت، کیشی‌سن

قوْنشونون اوْغلو، سنین اوْغلونو هئی تاپدالاییر

دینمه‌ییب، گؤستره‌سن بوْللو نجابت، کیشی‌سن

تعظیم ایستیر رئیسین گون‌ده اوْتوز- قیرخ دفعه

گون‌ده یوز یوْل ائده‌سن عرضِ ارادت، کیشی‌سن

قصابین- باققالین البته توقع‌لری وار

سوْرماسان‌کی: «نییه‌بس قالخیری قیمت؟» کیشی‌سن

دوْستلارین لُطفو سنه چوْخ‌دور، ارادت‌لری وار

شام- ناهاردا وئره‌سن یاغلی ضیافت، کیشی‌سن

ایل‌ده بیر سئچگی اوْلور، مین‌لر آدام کاندیدا

هامی‌سیندان ائله‌سن دوزگون حمایت، کیشی‌سن

کیم «سلام» سؤیله‌دی، وار حقّی سنین بوْینوندا

قوربان ائتسن اوْنا جان‌لا مالی راحت، کیشی‌سن

کیشی گؤردوم سنی «آرش»! جانینا آند ایچیره‌م

سن اؤل ها…، چون‌کی وارین بوْللو حماقت، کیشی‌سن

از روى دست اخوان ثالث  به دنبال كبريت!؟  شعر طنز حمید آرش آزاد

به سانِ رهنوردانى كه هر دو چشم‏شان بسته‏ست،

در آن ديجور اتاق پنج درسه،

راه مى‏پويم،

و بعد از رفتن اين برقِ لاكردار،

ميانِ ظلمتِ مطلق،

منِ بدبخت، يك كبريت مى‏جويم،

نه ره پيداست،

و نه يك كورسو، حتّى.

نخستين گام:

صداىِ جيغِ «كبرى» مى‏خراشد گوشِ مخلص را:

«بابا! آرام!

له شد پاىِ من، مُردم،

نمى‏بينى مگر زخمى‏ست پاىِ من؟!»

و از آن سو، صداى مادرش:

«كورى مگر، اى مرد؟!

تو، پاىِ بچّه را با آن بزرگى هم نمى‏بينى؟!»

و من حيران، از اين كه،

پاىِ بچّه شد «بزرگ» امشب؟!

به گامِ دوّمم، فرياد «اكبر» مى‏رسد بر گوش:

«بابا!

اين آلبوم زيباىِ من، برگ چغندر نيست!

چرا آن را لگد كردى؟!»

و فرياد خانم:

«بدبخت، شبكور است!»

...و در هر گام، يك جيغ است و يك فرياد،

و يك غُرغُر،

كه آن را هم «شريك زندگانى» مى‏دهد تحويل،

... و تا ده بار، جيغ و داد و غُرغُر مى‏شود تكرار!

خودم را مى‏رسانم تا به نزديكِ اجاقِ گاز،

به هر جا مى‏كشم دستى،

حدودِ نيم ساعت هر كجا را خوب مى‏گردم،

ولى كبريتِ، بى كبريت!

در اين موقع، خانم با يك صداىِ مهربان آسا،

مثالِ يك پلنگ ماده، مى‏غُرد:

«تو كه چشمت نمى‏بيند،

اقلاً «مغز» دارى؟ يا كه آن هم پاك تعطيل است؟!

كشوهاى كابينت را چرا بيهوده مى‏گردى؟

اگر دنبالِ كبريتى،

در يخچال را وا كن كه مى‏يابى»!

از روىِ دستِ فريدون مشيرى  تو برمى‏گردى، امّا...؟! شعر طنز حمید آرش آزاد

تو روزى باز خواهى گشت و در اينجا،

حسابى گريه خواهى كرد.

خيالت مى‏رسد حالا زرنگى كردى و رفتى؟!

زن و فرزند را اينجا رها كردى،

- به قولِ بعضى از ماها -

«فرارِ مغزها» كردى؟!

×××

تو در تايلند يا هر جاىِ شرقِ دور،

تو در يونان و اسكاتلند،

تو در مكزيك يا ايسلند،

ژاپن، اسپانيا، قبرس، نيوزيلند،

مراكش، مصر، ليبى، زيمباوه، سودان،

بوليوى، هندوراس، برزيل، شيلى،

استوا، قطبين،

و يا در هر جهنّم درّه‏ىِ ديگر،

چنان يك فعله‏ىِ ساده به كار ساختمانى دست خواهى زد،

تو چون يك گارسونِ بدبخت،

در يك رستورانِ بى‏ستاره كار خواهى كرد،

تو خيلى ظرف خواهى شست،

تو آجر حمل خواهى كرد.

×××

تو، وقتى كه گرفتى مدرك ليسانس، پيشِ خود چنين گفتى:

«اگر من يك هفشده سال، در يك كشورِ ديگر

به كارى سخت پردازم،

و آنجا نيز از نوشيدن و خوردن كنم امساك،

و شب‏ها هم بخوابم زيرِ طاقِ آسمان در پارك،

شود خيلى پس‏اندازم.

حسابى پولم از پارو رود بالا،

پس‏اندازم شود شصتاد ميليون «ين»

دلارم مى‏شود صدها هزاران

- چه فرقى مى‏كند؟ يك ذرّه كمتر يا كه افزون‏تر -

پس آنگه باز مى‏گردم به آغوشِ وطن، ايران،

و پولم چون كه شد تبديل،

شود ميلياردها تومان.

پس آن دم مى‏خرم ويلا و برج و بنز و كاديلاك

و فرش و مبل و يخچال و ماژيك و دفتر و مسواك!

و من بر خويش مى‏نازم،

«فلك را سقف بشكافم و طرحى نو دراندازم»!

×××

عزيزم! كور خواندى تو،

در آن ده سال،

كه تو، دور از ديار و يار، در يك كشورِ ديگر،

حسابى كار خواهى كرد،

و با ميلياردها تومان به ميهن باز خواهى گشت،

در اينجا باز هم «رُشدِ تورّم» زنده خواهد بود،

و باز هم رشد خواهد كرد.

و «پولِ پيش» يا «رهن» اتاقى در جنوبِ شهر،

كمى بالاتر از جمعِ پس‏اندازِ تو خواهد بود!

×××

تو روزى باز خواهى گشت و در اينجا،

حسابى گريه خواهى كرد!