از روىِ دستِ فريدونِ مشيرى  رجزى در گذرگاه تاريخ! شعر طنز حمید آرش آزاد

از همان وقتى كه كردم كار را در روستا تعطيل،

از همان روزى كه كردم قهر با گاو آهن و كج بيل،

آمدم در شهر با يك عدّه از فاميل،

يك زمانى لا ابالى بوده‏ام،

بيكار و هر دمبيل.

در خيابان كار من شد عرضه‏ى سيگار،

مى‏خريدم گاه «كالابرگ» و گاهى «بُن»

مى‏رساندم دستِ يك «آقاهه» در بازار،

مى‏ربودم سود بس سرشار!

بعد، اعلامِ «كوپن» شد نيمه جان از جانبِ دولت،

كارِ «بُن» هم از همان آغاز مى‏لنگيد،

كارمندِ بى نوا، خيرى از اين بُن‏ها نديد،

سودِ سرشار من و فاميلِ هم چاييد،

يعنى، گاومان زاييد!

از همان روزى كه اعلام كوپن در شهر شد تعطيل.

بنده رفتم «باشگاه» از زور بيكارى،

كار كردم يك زمان با «هالتر» و «دمبيل»

هيكلم شد تا حدودى گنده‏تر از فيل!

بعدها با «تيغ»و با «اصلاح» كردم قهر،

ريشِ من شد اين هوا!

شايد كمى كمتر!

چند سالى مى‏شود در يك محيطى هستم «استخدام»

يك اداره،... كارخانه،....يا... چه فرقى مى‏كند؟

اصلِ كارى هست اين پيراهنِ مشكى،

زيرِ آن، شلوار و رويش، كت، كه مى‏باشد سياه،

يك «موتورسيكلت» و يك تلفن كه هست »همراه»

نامِ شغلم...

چيز،... خوب،

يعنى كه «شخصى پوش»

و خودم يك مردِ جدّى كوش!

كار من،

...تقديم فحش و سيلى و مشت و لگد

بر هر كسى كه هست بد!

از روى دست حميد مصّدق  بى درآمد! شعر طنز حمید آرش آزاد

تو به من توپيدى

«و نمى‏دانستى»

«من به چه دلهره» و خواهش و عجز و لابه

به عموجان گفتم

كه ژيانِ مدلِ عهدِ الاغِ خود را،

عصر آن روز به من قرض دهد

تا كه با نامزدم - يعنى تو -

دو - سه ساعت، الكى،

گشتِ خُشكه بزنيم

×××

نيم ساعت بعدش،

توىِ آن جاده‏ىِ بيرون شهر

صد قدم مانده به پمپِ بنزين،

ناگهان ما ديديم

باكِ ماشين خالى‏ست!

×××

من به تو گفتم:

عزيز!

پُشتِ فرمان بنشين،

تا كه من هُل بدهم تا خانه.

و تو گفتى كه:

مگر، پولِ بنزين هم در جيب‏ات نيست؟!

بنده ساكت ماندم!

×××

تو سوارِ مينى‏بوسى شدى و برگشتى.

بعد از آن روز، حتّى

يك تلفن هم نزدى!

×××

«سال‏ها هست كه در گوشِ من،

آرام، آرام»

يك كسى مى‏گويد:

تو كه عاجز بودى

از خريد دو - سه ليترى بنزين،

توىِ آن ماشين، در خارجِ شهر

چه غلط مى‏كردى؟!

از روى دست احمد شاملو شعر طنز حمید آرش آزاد

اينجا شهر است؟!

در اينجا صد خيابان است،

و در هر يك، هزاران چاله و چوله

اگر دقّت كنى در چاله‏هاى آن،

ببينى چند كابلِ برق و زيرش چند تا لوله!

در اينجا آب باران مى‏خورد گاهى به كابلِ برق،

و برقِ شهر ما،

پيروزمندانه،

و خيلى افتخارآميز،

در دم قطع مى‏گردد،

و ظلمت مى‏شود حاكم به غرب و شرق،

در اين «ظلمات» امّا نيست هرگز «چشمه‏ى حيوان»

فقط سيلاب تندى مى‏شود جارى،

پس از باران!

در اينجا توىِ چاله، لوله‏ى گاز است،

و مثلِ يك كاديلاك كروكى،

روىِ آن باز است!

فقط اين مردم شهرند،

كه بايد هى بگويند: «آخ، آخ،... اى آخ»!

وگرنه، بى خيالِ بى خيالان، شركتِ گاز است!

در اينجا، لوله‏ىِ آب است،

آن هم «لوله‏ىِ مادر»!

اگر قدرى ترك وارد شود برآن،

شود چون چشمه‏اى، جوشان،

و تا ده روز حتّى كس سراغش را نمى‏گيرد.

و ليكن شركتش در مصرفِ يك آفتابه آب حسّاس است.

اگر «الگوىِ مصرف» را كسى ناديده انگارد.

دچارِ فقر و افلاس است!

در اينجا صد خيابان است

و در هر يك، هزاران چاله، دست انداز،

كسى در چاله‏هايش مشتِ خاكى هم نمى‏ريزد،

و بوىِ خوبِ قير

- از بهرِ آسفالتِ خيابان‏ها

زجايى بر نمى‏خيزد!

در باب قاچاق عتيقه‏ جات! شعر طنز حمید آرش آزاد

آنان كه به روز، استراحت كردند

بر كارِ شبانه سخت عادت كردند

اشياىِ عتيقه را برون آوردند

از راهِ حلال )!( بس تجارت كردند

×××

آن «كوزه» كه مانده بود از «نوشروان»

الحق كه بُوَد لايقِ ريشِ آلمان

ما - مردم ايران - متمدّن هستيم

بايد بخوريم آب را از ليوان!

×××

اين «سكّه» كه مانده اندر اين كهنه مزار

گويد كه: جنازه رابه «آنتيك» چه كار؟

ما را تو برون آر و به خارج بفرست

تا كسب كنى دلارهاىِ بسيار

×××

هر «لوح» كه مالِ عصرِ «دارا» باشد

حيف است كنارِ سنگِ خارا باشد

با زحمت اگر كنيم آن را صادر

پولى كه بگيريم، گوارا باشد!

×××

اى خيل بزرگان! همه جا را بكنيد

هر كس كه سؤال كرده، او را بزنيد

بر كندنتان خلق اگر شد مشكوك

گردش همه تارى از تقدّس بتنيد!

×××

هر قلعه و اركى كه در اين ايران است

بى شك، زيرش دفينه‏هاى پنهان است

بر طبقِ اصول )!( هر كسى ويران كرد

هر گتج كه يافت، سهم او هم آن است

×××

گر سرقت اين عتيقه‏ ها بسيار است

يا راهِ قاچاق، اين همه هموار است

باور نكينم اگر كسى مى‏گويد:

بى شك دستى بزرگتر در كار است!