در فراق يار...!؟ شعر طنز حمید آرش آزاد

بي تو، اي دلبر! اطويي نيست بر پيراهنم

بس كه ماندم بي‌كتك، هر لحظه مي‌خارد تنم

ظرف‌ها ناشسته مانده، ظرفشويي هم كثيف

پخته‌ام يك نيمرو، حالا سراپا روغنم

خانه پرآشغال شد از بس كه كردم ريخت و پاش

بدتر است از لانه‌ي كنجشگ و لك‌لك، مسكنم

بوي جورابم كند همسايه‌ها را منقلب

مي‌دهد رم گربه‌ها را پاره‌ي پيراهنم

چون كه اينجا نيستي با تو كمي دعوا كنم

من ز ناچاري به روي آينه غُر مي‌زنم

گه به جاي تو، خودم، گوش خودم را مي‌كشم

گاه موهاي سر خود را دو دستي مي‌كنم

گاه مي‌گويم- به جاي تو- كه: «اين هم زندگي‌ست؟!

بدتر از درد شب قبر است اينجا ماندنم!»

نازنينا! بي‌وجودت، بنده مثل عنكبوت

تارهاي تيره‌اي دور سر خود مي‌تنم

چون به جاي تو، خودم را مي‌زنم هر دم كتك

حال، ظلماني‌تر از يلداست روز روشنم

درد هجران را كنون حس مي‌كنم، اي نازنين!

چون كه دور از تو، كنون تنها و بي‌دعوا منم

اي خدا! هرگز نباشد از زنش مردي جدا

مثل من كه مانده‌ام يك هفته‌اي دور از زنم

بي‌تو، اي دلبر! چه كس را من دهم هر لحظه فحش؟

در فراقت، غُرغُر مخلص كپك زد، اي صنم!

مثل «آرش»، بنده هم دور از تو پررو مي‌شوم!

حال آن كه- همچو او- پيش تو مي‌لرزد تنم!

 

خيلي خيلي يواشكي...!  شعر طنز حمید آرش آزاد

روزي كه آمديم به دنيا يواشكي

در خانه بود غلغله بر پا، يواشكي

مي‌زيستيم در دو اتاقِ اجاره‌اي

ما نيز آمديم همان جا، يواشكي

چون نرخ آرد و آب و شكر بود «واقعي»!

مادر «كاچي» نكرد مهيّا، يواشكي

با اين اميدِ خام كه شيرين كند دهان

تكرار كرد واژه‌اي «حلوا» يواشكي

«غير مجاز» بود چون آواز مادرم

خواند از برايِ بنده‌ي تنها، يواشكي

«خود سانسوري» نمود و به زير لحاف خواند

از بهر من، دو ثانيه «لالا»، يواشكي

در مدرسه، معلمّ من چون كه «نا» نداشت

آموخت ذرّه ذرّه «الفبا»، يواشكي

«نادار» بود و عايدي‌اش يك حقوقِ كم

مي‌داد درسِ «دارد» و «دارا»، يواشكي

من خواندم و «ليسانس» گرفتم، ولي چه سود؟

شد «شغل» بهرِ من همه رؤيا يواشكي

همسايه‌مان كه بود فراري ز مدرسه

يك «دكترا» خريد از «اروپا» يواشكي

او «خاويار» خورد و «فلان چيز» و «كنتاكي»

اين بنده دارم حسرتِ «شوربا» يواشكي

مي‌خندد او كه: «به به از اين بختِ خوش ركاب!»

من زار مي‌زنم كه «دريغا!»، يواشكي

عمري دويده‌ايم به دنبالِ سايه‌ها

بوده گناهِ ما سادگي ما، يواشكي

«آرش»! دميده‌اي تو فقط از سرِ گشاد

برعكس شد به دست تو «سُرنا» يواشكي

 

اوْتوز ايل شعر طنز حمید آرش آزاد به مناسبت سی امین سالگرد ازدواجش

بيزيم ائوده، گله‌رك ائتدين اقامت اوْتوز ايل

سن منه، من‌ده سنه، ائيله‌ديگ عادت اوْتوز ايل

قاش- قاباق  ساللاما، آرواد! نه گوناه صاحبي‌يم؟

ائتميشم تكجه سنه چوْخلو اذيت اوْتوز ايل!

اوْتوز ايل‌دير گليريم اللي اوْلوب، خرجيم يوز

ائتمي سن دايماً، هر شئي‌ده قناعت اوْتوز ايل!

بير چؤرك- پالتاريميز اوْلمادي، بير شادليغميز

بيرده كي گؤرمه‌مي‌سن مئيوه، دويو، ات اوْتوز ايل

بئله زادلاردان اوْتر، انسان اريندن اينجير؟

گاه گيلئي‌ليك ائله‌ير، گاه‌دا شكايت اوْتوز ايل؟!

گؤزه‌ليم! آج‌ليغا، چيلپاق‌ليغا دوْز، چال- اوْينا

ائتمي‌سن، بيرده ائله بوْللو محبت اوْتوز ايل

بوتون ايش‌لر دوزه‌لر، وعده وئريب مسوْول‌لار

گره‌ك آنجاق اوْلا بيزلرده‌ده طاقت اوْتوز ايل

داها بوندان بئله، بيزلر اوْتوز ايل‌ده دؤزسك

ياغار اوْندان سوْرا گؤي‌دن يئره نعمت اوْتوز ايل

بيزه دؤولت چوْخ اوجوز قيمته بير ائو وئره‌جك

دؤز بو مسكن وزيري ائتسين عمارت اوْتوز ايل

اوْتوز ايل سوْنرا گله‌ر سوفرايا نفتين پولودا

سوْنراسي بلكه رفاه‌دا اوْلا قسمت اوْتوز ايل

وار ياديندا، سنه من ائلچي گله‌ن گون‌ده دئديم:

«بيزه گل، تا گوْره‌سن بوْللو سعادت اوْتوز ايل»؟

بوْشلا اوْوعده‌لري، ايندي قولاق وئر سؤزومه

خواهشيم وار وئره‌سن بنده‌يه مهلت اوْتوز ايل

اوْتوز ايل‌ده داها دؤز، وعده‌م اگر چيخدي يالان

اوْخو اوْندان سوْرادا باعثه لعنت اوْتوز ايل

يوخ‌دور «آرش»ده مقام، تك اوتانان بير اوزو وار

اوْدوكي احساس ائديب چوْخلو خجالت اوْتوز ايل

 

تابستان آمد=== شعر طنز حمید آرش آزاد

بهارِ روح‌افزا رفت و، آمد فصلِ تابستان

چه فصلي كه، در او بارد ز افلاك آتشِ سوزان

چه فصلي كه، جهنم پيشِ رويش يك الف بچه است

كند آتش از او دريوزه هر دم مالكِ نيران

چنان فصلي كه گرمايش اگر ره يافت بر دوزخ

زند تاول تنِ ثعبان و افعي مي‌شود بريان

چنان فصلي كه در ييلاق هم با برّه گويد ميش:

«مراقب باش، چون جوشيده شيرم داخلِ پستان»

هر آن كس بود بي‌دردِ مرفّه (شايد هم برعكس)

شتابيده‌ست با جت سويِ نيس و وارنا و كان

وگر نيمه مرفّه بود و كم درد، اين زمان، بي‌شك

به يك نحوي كشانده خويش را تا رشت با پيكان

ولي گر كارمندي بود مثل بنده دون پايه

چو بيبي، از پيِ بي‌چادري مانده‌ست در تهران

چو فصلِ امتحان بگذشت و آمد تير مه، ناگاه

به يك دم بسته شد دربِ دبستان و دبيرستان

برايِ صرفِ اوقاتِ فراغت، بچه‌ها، ناچار

به قدرِ وسع خود، كردند اقداماتكي شايان

منوچِ از بهرِ تكميل زبان شد عازمِ لندن

پي درمانِ جوشِ صورت، اندي رفت تا آلمان

غلام و زلفعلي و قوچعلي و عيني و زينال

به زور التماس، آخر پادو گشتند در دكّان

زي زي از ظهر تا شب غوطه‌ور شد داخلِ استخر

درونِ طشت، زهرا شست رختِ ده نفر انسان

بتول از فرطِ گرما پخت در پسكوچه‌هايِ شوش

بتي با بنزِ كولردار، ويراژ داد در شمران

ز گرما منبسط گردد همه چيز جهان آري

كش آمد وزنِ شعرِ بنده هم، همچون كِش تنبان

 

به مناسبت يكصدمين سال تأسيس شهرداري در تبريز شهر تبريز است و…!؟ حمید آرش آزاد

«شهر تبريز است و جان قربانِ جانان مي‌كند

سُرمه‌يِ چشم از غبارِ پاي مهمان مي‌كند»

«شهريار» اين بيت را خوش گفته، اما شهر ما

هم به «جانان»، هم به «مهمان» دود احسان مي‌كند

چون هوا از دود و گرد و خاك بس آلود است

خاطرِ جانان و مهمان را پريشان مي‌كند

بود «شهر اوّلين‌ها» يك زمان تبريز ما

حال از آخر شده اوّل، چه جبران مي‌كند؟!

روزگاري نامِ اينجا بود «شهر باغ‌ها»

حال خود را شهر ميل‌گرد و سيمان مي‌كند

چند ميليون موشِ چاق و چلّه در «ميدان چايي»

سالِ «حوت» و غيره را هم سالِ «سيچقان» مي‌كند

چون زبانِ خوبِ سيما و صدا «فاعركي» است

اين «لسان» ببينندگان را سخت حيران مي‌كند

قطع و وصلِ برقِ ما، هر روز چندين مورد است

در حقيقت، برق، كار بندِ تنبان مي‌كند

شهرِ تبريز است، شهرِ چاله‌هاي بي‌شمار

چاله‌‌هايي كه «تريلي» را هراسان مي‌كند

برف مي‌بارد در آن تا آخر اردي‌بهشت

هرچه گردشگر به شهر آيد، پشيمان مي‌كند

كارِ ساختِ «مترو» همچون لاك‌پشتي بي‌شتاب

با درنگ و حوصله، خوابِ فراوان مي‌كند

«سازمان پارك‌ها» هر جا درختي قطع كرد

يك كمي گل يا چمن آنجا نمايان مي‌كند

چون فلان مسئول، خيلي عاشقِ نوسازي است!

هرچه آثار قديمي ديد، ويران مي‌كند

زيرِ «گؤي مسجد» تو گويي مي‌زند چاه عميق

«ارك» را محكوم بر تبعيد و زندان مي‌كند

بس كه فعال است در تبريز ما «شوراي شهر»

هفته‌اي يك شهردار تازه اعلان مي‌كند

شهرداري در خياباني اگر يك چاه كند

زود با احداث تلّ و تپّه جبران مي‌كند

ساعتش بالاي برج و كارمندش در اتاق

سخت در خوابند، اينها را كه ميزان مي‌كند؟!

آفرين بر شهردارِ كاردانِ شهر ما

دردهاي شهر را با «وعده» درمان مي‌كند

با سخاوت مي‌دهد هر روز يك ميليون شعار

با سخنراني، هزاران مشكل، آسان مي‌كند

شُكر حق را، شهرداري عاقبت صدساله شد

ليك، با اين پيري‌اش، كارِ صغيران مي‌كند

زادروزش چون كه نزديك است، كيكي مي‌خرد

رويِ آن، صد شمعِ رنگي را فروزان مي‌كند

تويِ جشن، از مردم اين شهر مي‌گيرد كادو

چون گرفت اسباب‌بازي، چهره خندان مي‌كند

يك كمي مي‌رقصد و يك ذرّه مي‌خواند سرود

كارِ طاووس و شباهنگِ غزلخوان مي‌كند

تاكنون گر شهروندان را بسي رقصانده است

حال، تويِ كارهايش گربه رقصان مي‌كند

شاعر مداح را هم، لوح و سكّه مي‌دهند

او هم، از روي صداقت(!) وصف جانان مي‌كند

طنزپردازي چو «آرش» نيست دعوت، چون كه او

عُمر صرفِ انتقاد و هرز و هذيان مي‌كند!