خاطرات حمید آرش آزاد،داستان ضدفرهنگي و كسب مقام اولي؟

يك داستان كوتاه طنزآميز با عنوان «علم بهتر است يا ثروت؟»! نوشته بودم كه در روزنامه چاپ شد.

از فرداي آن روز، رگباري از پاسخ‌ها و انتقادهاي آن‌چناني از سوي نهضت سوادآموزي، آموزش و پرورش، فرهنگ و ارشاد اسلامي و...، بر سر من باريدن گرفت.

همه‌ي اين‌ها، بنده را به عنوان فردي مشكوك، نفوذي، ضدفرهنگ، دشمن دانش و پيشرفت و... معرفي كرده بودند و در اين ميان، تنها يكي از آن‌ها بعد از نثار يك دنيا اهانت و اتهام به سر بنده، لااقل آن اندازه انصاف داشت كه نوشته بود واقعيت‌هاي موجود در جامعه و اينكه مي‌بينيم در بازار كار، باسوادها به صورت نوكرهاي بي‌سوادها درآمده‌اند دليل نمي‌شود كه ما محسنات سواد و دانش را ناديده بگيريم و...

داستان از اين قرار بود كه يك دانش‌آموز كلاس اولي، در همان كلاس دست به احتكار و تجارت مي‌زد و مثلاً به جاي اينكه چيزهايي را كه خودش و ديگران پيدا مي‌كردند به دفتر مدرسه و يا «جاي اشياي گم‌شده» تحويل بدهد، نگاه مي‌داشت و از ديگران هم به قيمت پايين مي‌خريد و در زنگ‌هاي ديكته و حساب و هم‌چنين در جلسات امتحاني، به دانش‌آموزاني كه فراموش كرده و مداد، پاك‌كن، تراش و غيره نياورده بودند به قيمت بالا مي‌فروخت و دست آخر هم مدرسه را رها كرد و در روبه‌روي همان مدرسه شيريني و پفك و غيره فروخت و سال‌ها بعد، صاحب يك تجارت‌خانه‌ي بسيار بزرگ و معتبر شد و هم‌كلاسي‌هاي سابق خودش را كه حالا ديپلم، ليسانس و مدارك بالاتر داشتند به خدمت گرفت و ...!

چند سال بعد از آن، زماني كه در يك «هفته‌نامه» كار مي‌كردم، عشقم كشيد كه همان داستان را براي بار دوم در اين نشريه به چاپ برسانم و همين كار را هم كردم.

مدتي بعد، مسئولان اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي آذربايجان‌شرقي تصميم گرفتند «نخستين جشنواره‌ي مطبوعات شمال‌غرب كشور» را در تبريز برگزار نمايند و در كنار آن، مسابقه‌هاي متنوع فرهنگي و هنري نيز باشد.

بنده در رشته‌ي «طنز» در اين جشنواره شركت كردم و از روي شيطنت، همان داستان منفور و محكوم را براي بخش مسابقه فرستادم.

جالب اينكه آن داستان مقام اولي در رشته‌ي طنز شمال‌غرب كشور را برايم به ارمغان آورد.

خاطرات حمید آرش آزاد،انتشار ويژه‌نامه براي استان اردبيل

يك روز مدير روزنامه نويسندگان مطالب و ستون‌هاي مختلف روزنامه را به اتاق خود خواست و گفت كه مي‌خواهد روزنامه را در «اردبيل» هم نفوذ بدهد و به همين خاطر، بايد مطالب بسيار جالبي براي ... «ويژه‌ي استان اردبيل» بنويسند و يا آماده بكنند.

آن روزها، استان اردبيل به تازگي تأسيس شده بود و در خود استان و مركز آن نيز نشريه‌ي چندان مهمي فعاليت نمي‌كرد و به همين دليل مدير ما قصد بهره‌برداري از اين ميدان خالي را داشت.

كار استاد بزرگواري كه مسئوليت «آذري صحيفه‌سي» را به عهده داشت چندان دشوار نبود. استاد عزيزمان با آن حافظه بسيار نيرومند و با آن همه كتاب‌هاي ارزشمند كه در اختيار داشت خيلي راحت مي‌توانست يك صفحه پر از شعرها و مطالب به زبان «تركي آذربايجاني» را آماده بكند.

مدير روزنامه با تأكيد فراوان گفت كه حتي در يك مورد هم نبايد نامي از «تبريز» به ميان بيايد. او عقيده داشت كه مردمان اردبيل از تبريزي‌ها نفرت دارند و اگر نام شهرمان را حتي در يك مورد هم ببينند، روزنامه را قبول نخواهند كرد و...

به خانه آمدم و در اين مورد فكر كردم. پيش خود گفتم كه مردمان آگاه و روشن‌فكر اردبيل و تبريز، هيچ رقابت يا نفرتي نسبت به هم ندارند و مي‌توانند براي هم‌ديگر بهترين دوستان باشند. اگر در ميان طبقه عوام هر دو شهر نيز كينه و بدبيني وجود دارد، به دليل تحريكات و توطئه‌هاي شياطين رژيم شاهي است. تازه، تبديل شدن اردبيل به يك استان مستقل موجب از ميان رفتن ـ و يا لااقل كم‌رنگ شدن ـ اختلافات بچگانه در هر دو طرف بشود. تازه، فردي كه قلم به دست گرفته و ادعاي شاعري، نويسندگي و روزنامه‌نگاري دارد، بايد در جهت حل اختلافات كودكانه و بي‌مورد قلم بزند و دل‌ها را به هم‌ديگر نزديك‌تر بكند، نه اينكه خود موجب و موجد اختلافات بشود.

با اين تصميم، قلم به دست گرفتم و يك داستان كوتاه نوشتم كه اتفاقاً مورد پسند خود دوستاي اردبيلي قرار گرفته بود.

شخصيت‌هاي اصلي داستان، سه نفر بودند كه يكي اهل اروميه، ديگري از مردمان اردبيل و نفر سوم تبريزي بودند. در اين داستان كوتاه، براي شخصيت اروميه‌اي در يك شهر دور گرفتاري پيش مي‌آيد و عده‌اي قصد نابودي او را مي‌كنند شخصيت تبريزي داستان به ياري فرد اروميه‌اي مي‌شتابد و تا حدي او را نجات مي‌دهد. اما رويدادهاي بعدي موجب مي‌شوند كه اين دو نفر نتوانند خودشان را از منطقه‌ي خطر دور بكنند و در اين مرحله‌ي حساس است كه شخصيت اردبيلي پديدار مي‌شود و او با جوانمردي تمام، آن دو نفر را هم از خطر نجات مي‌دهد و هم آنان را سوار ماشين خود مي‌كند و از مهلكه بدر مي‌برد.

فردا، نوشته را آوردم و به دست مدير روزنامه دادم. بعد از ساعتي، آقاي مدير بنده را به اتاقش خواست و يادآوري كرد كه نبايد نامي از تبريز به ميان مي‌آوردم و بهتر است اين نام حذف بشود. گفتم كه من آنچه را كه از دستم برمي‌‌آمد انجام داده‌ام و اگر ايشان لزومي احساس مي‌كنند، بخش مربوط به آن فرد تبريزي را سانسور بكنند. زهر خندي زد و گفت: «داستان را طوري بافته‌اي كه با حذف نام تبريز، همه چيز آن خراب و بي‌معني مي‌شود!»

در آن ... «ويژه‌ي استان اردبيل» تنها نوشته من بود كه در آن، نام هر سه شهر شمال‌غرب كشور ما به چشم مي‌خورد.

خاطرات حمید آرش آزاد،رقابت در ويژه‌نامه براي شهرستان‌ها

طوري كه خود مدير روزنامه تعريف مي‌كرد، او و تبارش از اهالي روستايي مربوط به يكي از شهرستان‌ها بودند كه بعدها به تبريز مهاجرت كرده‌اند.

مطابق رسم‌هاي بازمانده از دوران شاهان و خان‌ها كه در همه جا ميان مردمان انواع اختلاف‌ها را مي‌انداختند كه هم از اتحاد اهالي مناطق مختلف جلوگيري بكنند تا ملت براي نابودي آنان به پاي نخيزند و هم دعواها موجب عقب‌ماندگي‌هاي همه‌جانبه بشود و به تبعيت از فقر و عقب‌ماندگي علمي و اجتماعي، افكار و انديشه‌ها نيز مشغول نفرت و دعوا باشند، ميان مردمان شهرستان محل تولد آقاي مدير و اهالي يك شهرستان هم‌جوار نيز رقابت‌ها و دشمني‌هاي كودكانه‌اي وجود داشت كه هنوز هم باقي است. البته آقاي مدير خيلي زرنگ بود و در مواقع حساس، از ذكر نام شهرستان محل تولدش خودداري مي‌كرد و فقط نام روستاي زادگاه خود را مي‌گفت كه اتفاقاً درست در مرز اين دو شهرستان بود و در صورت لزوم، مي‌توانست مربوط به اين يا آن قلمداد بشود!

يك روز آقاي مدير مطالبي براي بررسي و ويرايش آورد و گفت كه بعد از آن روز، براي آن شهرستان، در هر هفته يك «ويژه‌نامه» و يا لااقل «صفحه‌ي ويژه» چاپ خواهيم كرد. در ميان مطالب ارائه شده، موارد واقعاً ارزشمندي هم پيدا مي‌شد، ولي بيش‌تر آن‌ها خيلي ضعيف بودند كه البته جمله‌ي «شهرستان است ديگر ...»! از سوي جناب مدير، مسأله را حل كرد و اصلاً سخت نگرفتيم.

بعد از چاپ اين «صفحه‌ي ويژه» مدير روزنامه ترتيبي داد كه نسخه‌هاي زيادي از آن شماره به شهرستان همسايه و رقيب هم ارسال بشود كه در مواردي به صورت «رايگان»‌ توزيع شده بود. چند روز پس از آن هم، مدير روزنامه به همان شهرستان رقيب رفت. در آن‌جا با برخي افراد مهم و بانفوذ تماس گرفته و گفته بود كه گرچه در شناسنامه‌اش نام آن يكي شهرستان ذكر شده، ولي او در اصل خودش را متعلق به اين يكي مي‌داند و حاضر است براي اين شهرستان هم يك «ويژه‌نامه» دربياورد كه البته «يك دست، صدا ندارد» و اهالي و بزرگان شهرستان، خودشان بايد همت بكنند و در زمينه‌هاي اقتصادي، نوشتاري، توزيع و... كمك‌رساني‌هاي لازم را انجام بدهند. اهالي آن شهر نيز كه با ديدن ويژه‌نامه‌ي متعلق به شهر همسايه، گرفتار رقابت و حسادت شده بودند، واقعاً از جان مايه گذاشتند و در نهايت هم توانستند صاحب يك «صفحه ويژه ...» بشوند!

بعدها براي تعدادي از شهرهاي ديگر هم صفحات ويژه داير شد كه البته ...!

خاطرات حمید آرش آزاد،خبرنگار ويژه و سوقاتي چاقو

مدير روزنامه عاشق آدم‌هاي «شهرت‌طلب» بود. اين قبيل افراد هم چندان دستمزدي نمي‌خواستند و هم به خاطر چاپ شدن نام خود در روزنامه، دست به هر كاري مي‌زدند.

يكي از اين‌ها كه هيچ سابقه‌اي در روزنامه‌نگاري نداشت و حتي يك دوره‌ي آموزشي دو هفته‌اي هم نديده بود، آمد و به عنوان «خبرنگار» مشغول به كار شد. ساده‌لوحي اين آدم به اندازه‌اي مورد پسند مدير قرار گرفته بود كه در مدت كم‌تر از دو هفته، به او لقب «خبرنگار ويژه» داده شد. البته ايشان به اندازه‌اي «ويژه» بود كه زماني كه مي‌خواست گزارش مربوط به يك مراسم را بنويسد، در ابتدا مي‌نوشت: «جلسه با تلاوتي چند از قرآن مجيد آغاز شد و ...!» و بنده به مدت سه سال، هر اندازه تلاش كردم نتوانستم به ايشان بفهمانم كه درستش اين است كه بنويسد: «مراسم با تلاوت آياتي چند از ...»

يك روز جناب خبرنگار ويژه پيش من آمد و گلايه كرد كه بيش‌تر از شش ماه است كه براي روزنامه كار مي‌كند، ولي حتي يك بار هم نامش را چاپ نكرده‌اند.

در جواب گفتم كه اين موضوع از اختيار من خارج است و بايد به مدير روزنامه مراجعه بكند.

او پيش مدير مي‌رود و گلايه‌اش را مطرح مي‌كند. مدير در جواب مي‌گويد كه چون نوشته‌هاي او «خبر» است اصولاً بايد بدون ذكر نام چاپ بشود. اگر مي‌خواهد نام خود را ذكر بكند، بايد «مطلب» يا «مقاله» بنويسد.

فرداي آن روز، جناب خبرنگار ويژه يك مطلب سه ـ چهار سطري نوشته و در آن آورده بود: «من كه ... نام دارم و خبرنگار ويژه‌ي روزنامه‌ي ... هستم، از اينكه مي‌بينم شهروندان عزيز خط‌كشي عابر پياده را رعايت نمي‌كنند، خيلي ناراحت مي‌شوم.»

نوشته را پيش من آورد. نگاه كردم و گفتم كه در مورد اين يكي هم خود مدير تصميم بگيرد. مدير هم آن سه ـ چهار خط را خوانده و گفته بود كه نمي‌تواند آن را به عنوان مطلب يا مقاله قبول بكند و بهتر است يك نوشته‌ي پرمحتواتر و مفصل‌تر نوشته شود.

اين بار خبرنگار ويژه آمد و به من التماس كرد كه يك مقاله يا مطلب پرمحتوا و مفصل بنويسم كه او آن را با دست‌خط خودش بازنويسي كند و به نام خودش به چاپ برساند.

شوخي‌ام گرفت. گفتم كه بايد يك كادوي حسابي براي من بخرد تا خواسته‌اش را انجام بدهم. قبول كرد و گفت كه چون همان شب مي‌خواهد به تهران برود، پس بهتر است من مطلب را زودتر بنويسم و تحويل بدهم تا او هم از تهران برايم يك كادو بخرد و بياورد.

گول وعده‌اش را نخوردم و گفتم كه پيش از دريافت كادو، هيچ كاري برايش نخواهم كرد. بعد هم به شوخي پيشنهاد كردم كه حالا كه به تهران مي‌رود، در سر راه يك چاقوي ضامن‌دار زنجاني برايم بخرد و سوقاتي بياورد تا خواسته‌اش را انجام بدهم.

چند روز بعد، جناب خبرنگار ويژه واقعاً يك چاقوي ضامن‌دار زنجاني برايم آورد و من هم مطلب مورد نظر او را نوشتم كه به نامش چاپ شد.

خاطرات حمید آرش آزاد،رئيس راديو ـ تلويزيون باكو در تبريز

پسر يكي از قوم و خويش‌هاي ما خيلي علاقه‌مند بود كه با افرادي از مردم جمهوري آذربايجان دوست بشود تا در رفت‌وآمدها، ميهمان هم‌ديگر باشند، زيرا كه عقيده داشت از اين طريق، هم هر دو طرف محتاج هتل‌ها نمي‌شوند و هم بهتر مي‌توانند با جوامع هم‌ديگر آشنايي پيدا كنند و هر دو طرف، سودهاي فرهنگي ببرند.

يك روز همين جوان خبر داد كه شب همان روز، يك ميهمان باكويي دارد و هم‌چنين چند نفر از شاعران، نوازندگان و خوانندگان تبريزي در مجلس حضور خواهند داشت.

رفتم. استاد شيدا، چند نفر شاعر جوان و ميانسال همشهري و دو گروه از نوازندگان و خوانندگان نامدار تبريزي در آن‌جا بودند. فردي نسبتاً بلندبالا و درشت‌هيكل هم حضور داشت كه حاضران به او «لطيف معلم» مي‌گفتند كه بعد از حدود نيم ساعت، بالاخره فهميدم كه نام او «لطيف حسين‌زاده» است. او از جمله‌ي كساني بود كه بعد از برچيده شدن حكومت ملي به رهبري «سيدجعفر پيشه‌وري» در ماه آذر سال 1325 به آن سوي ارس رفته و در باكو ساكن شده بود و در زماني كه ما او را ديديم، رياست راديو ـ تلويزيون باكو را عهده‌دار بود.

«لطيف معلم» در اولين برخورد، به نظر من آدمي مغرور و خودشيفته آمد كه آشكارا به سياست‌هاي «گورباچوف» مي‌تاخت و از تلاش «اتحاد شوروي سوسياليستي» اظهار تأسف مي‌كرد و در مورد استقلال «جمهوري آذربايجان» نيز موضع موافقي از خود نشان نمي‌داد.

بعد از صحبت‌هاي معمولي، فرصت به گروه‌هاي موسيقي داده شد كه آنان دو ـ سه «موغامات»‌ اصيل را با استادي تمام اجرا كردند كه البته هم موسيقي و هم «ماهني» متعلق به نسل‌هاي پيشين مردم «آذربايجان» بود و كسي نمي‌توانست در مورد آن‌ها ادعاي مالكيت بكند. اما در آوازها، چند غزل از «علي‌آقا واحد» را خواندند كه الحق از شاعران بزرگ، بلندآوازه و صاحب سبك و شايسته‌ي آن سوي ارس بود.

زماني كه برنامه‌ي موسيقي به پايان رسيد، جناب «لطيف حسين‌زاده» رو به حاضران كرد و با نوعي تبختر خاص گفت: «شماها كه فقط از داشته‌هاي ما استفاده مي‌كنيد و مال ما را مي‌خوانيد. پس از خودتان هيچ چيزي نداريد؟!»

من درست در كنار استاد شيدا نشسته بودم. استاد به من دستور داد كه اگر شعري به همراه دارم، بخوانم. اتفاقاً يك «قوشما» به نام «آي قيش» به همراه داشتم كه دوستان شاعر آن را خيلي پسنديده بودند. آن را بيرون آوردم و خواندم.

شاعران حاضر در مجلس، هر كدام قطعه شعري به زبان تركي آذربايجاني خواندند كه انصافاً شعرهاي خوبي بودند.

بعد از خوانده شدن شعرها، باز نوبت به اهالي موسيقي رسيد. اين بار، آن‌ها ترانه‌هايي خواندند كه هم شعر و هم موسيقي آن‌ها در خود تبريز ساخته شده بود. پس از اين هم، فرزند يكي از استادان تواناي موسيقي شهرمان كه در آن زمان تنها 13 سال داشت، يك تك‌نوازي تار آذري اجرا كرد كه واقعاً تحسين همه را برانگيخت.

در اين زمان بود كه ديدم چشمان «لطيف حسين‌زاده» حسابي گرد و بزرگ شده است. او يك دفعه گفت: «آي بالام! من واقعاً از اين همه استعدادها و توانايي‌هاي شما حيرت مي‌كنم. همه‌ي شما در زماني و در كشوري به دنيا آمده و تربيت يافته‌ايد كه پهلوي‌ها حكومت مي‌كردند و شعر، موسيقي و آواز آذربايجاني كاملاً ممنوع بود. پس اين همه را كجا و چه جوري ياد گرفته‌ايد كه از خود باكويي‌ها هم بهتر هستيد؟!»

دوستي پاسخ داد: «ديكتاتوري نمي‌تواند فرهنگ، هنر و استعدادها را از بين ببرد. فقط آن را «زيرزميني» مي‌كند. در چنين شرايطي، طبيعي است كه از كميت كاسته شود، ولي آثار بسيار باارزش‌تري به وجود مي‌آيند. آثاري كه شايد نظاير آن‌ها در جوامع آزاد كم‌تر آفريده مي‌شود.»

تنظيم خانواده...!؟    شعر طنز حمید آرش آزاد

ماها كه در جهان به همه مفلسان سريم

در فقر و فاقه، بر همه‌ي دهر سروريم

«تنظيم خانواده» نموده‌ست چون پدر

جمعاً دوازده پسر و هفت دختريم

با نانِ خالي ار شكمي نيمه پر كنيم

«ما آبرويِ فقر و قناعت نمي‌بريم»

چون در اتاق و هال نداريم جايِ خواب

شب، رختخوابِ خويش به دهليز مي‌بريم

نيمي ز ما خريده اگر پاك كن و مداد

نيمي دگر هنوز به دنبالِ دفتريم

بعضي، چو ارز، پروري و چاق و فربه‌ايم

برخي دگر، ريال صفت، پاك لاغريم

چون در اتاق، جاي برايِ عبور نيست

ناچار، مثلِ كانگورو، هر لحظه مي‌پريم

جوراب‌و كفش، بس كه گران است و پول، كم

از هر كدام، سالي يك لنگه مي‌خريم

هنگامِ شام، گر بنشينم كيپِ هم

از صدرِ خانه تا سه‌ قدم خارج از دريم
با اين همه، هنوز من احساس مي‌كنم

كز حدِّ انتظارِ پدر، باز كمتريم

خاطرات حمید آرش آزاد،آن مسافر شاعر

به تنهايي، يك اتاق دو تخته در طبقه‌ي اول گرفته بود و هميشه شب‌ها را به آن‌جا مي‌آمد.

يك شب كه از اقامت دايمي‌اش تهجب كرده بودم، كارت شناسايي‌اش را از قفسه‌ي كليدها برداشتم و نگاه كردم. محل تولد و صدور شناسنامه‌اش را «تبريز» نوشته بودند. بيش‌تر كه درباره‌اش فكر كردم و از يك كارگر هتل پرسيدم، فهميدم كه برادرش مالك و مدير يك مؤسسه‌ي «راديولوژي» معروف در تبريز است.

آدم خيلي ساكتي بود و با كسي حرف نمي‌زد. براي همين، بيش‌تر كنجكاو شدم كه ببينم چه جور آدمي است.

آن وقت‌ها، هر چند روز يك بار يك «غزل» به زبان فارسي و يا تركي آذربايجاني مي‌سرودم و به نظر خودم، شعر «عرفاني» مي‌گفتم، ولي فقط براي چند نفر از نزديكان مي‌خواندم.

يك روز عصر كه به هتل آمد، سرم خيلي خلوت بود. كليد اتاقش را خواست. پيش از اينكه كليد را به دستش بدهم، يكي از شعرهايم را برايش خواندم. ساكت بود و فقط گوش مي‌كرد. كليد را از من گرفت و در حالي كه به سمت آسانسور مي‌رفت، گفت: «اين‌ها شايد غزل و عارفانه و عاشقانه باشند، يعني در واقع هستند و اگر حدود 700 سال پيش مي‌سرودي، مي‌توانستي معروف بشوي و به نام و نان برسي، ولي با ـ اجازه‌تان ـ در زمان ما «شعر» به حساب نمي‌آيند. اگر مي‌خواهي شاعر بشوي،‌ حرف‌هاي تازه بزن، از مردم بگو، از دردهاي جامعه و...»

عصر فرداي آن روز، برايم كتابي از نيما يوشيج آورد. چند برگ كاغذ هم به دستم داد كه وقتي نگاه كردم ديدم ترجمه‌ي چند شعر از نيما يوشيج است كه توسط صمد بهرنگي انجام شده است.

بعد از دادن اين‌ها، گفت كه چاپ شدن شعرها و نوشته‌ها، هر كسي را تشويق مي‌كند كه هر چه بهتر و بيش‌تر بنويسد. نشاني روزنامه‌ي «فروغ آزادي» را به من داد كه شعرهايم را ببرم تا استاد «شيدا» در «آذري صفحه‌سي» از همان روزنامه چاپ بكند.

البته من تا چند سال بعد از آن نيز در فرم «غزل» شعر مي‌سرودم، ولي تلاش مي‌كردم سروده‌هايم مردمي و اجتماعي باشد كه بالاخره نيز قالب «جدي»‌ را براي كارهاي خودم مناسب نديدم و آغاز به سرودن اشعار سياسي ـ اجتماعي در قالب طنز كردم.

خاطرات حمید آرش آزاد،مدير روزنامه و انتخابات؟

بعد از اخراج از آموزش و پرورش، به هر جايي كه براي تقاضاي شغل مراجعه مي‌كردم، در همان ديدار اول، در مورد همه‌ي سوابق خودم با كارفرما و مدير مربوطه صحبت مي‌كردم تا جايي براي حرف بعدي نماند و نگويند كه نفوذي، فرصت‌طلب، دروغ‌گو و... هستم.

در اين مورد براي مدير روزنامه هم توضيحات كامل و كافي داده بودم. نتيجه‌اش هم اين شده بود كه او از يك طرف خيلي مرا كنترل مي‌كرد كه دسته گلي به آب ندهم و از طرف ديگر، مي‌دانست كه من در مسايل سياسي آشنايي بيش‌تري دارم و مي‌توانم برايش تا حدودي مفيد واقع بشوم.

آن روزها، كشور در شرايطي قرار داشت كه آقاي هاشمي رفسنجاني رئيس مجلس شوراي اسلامي بود و مجلس هم قانون مربوط به اختيارات رئيس جمهور را بررسي مي‌كرد.

مدير روزنامه به اتاق كار من آمد و بعد از كمي مقدمه‌چيني، گفت كه بهتر است سلسله مقالاتي در مورد آقاي ميرحسين موسوي ـ نخست‌وزير آن سال‌ها ـ بنويسم و به طور غيرمستقيم در مورد او تبليغ بكنيم. چون احتمال زياد دارد كه اين شخصيت سياسي، به عنوان رئيس جمهور انتخاب بشود.

از او در مورد تفاوت‌هاي ميرحسين موسوي و هاشمي رفسنجاني سؤال كردم.

در جوابم گفت كه هر دو نفر برايش محترم و بزرگوار و خوب هستند، ولي بنابه دلايل عيني فراوان، او طرفدار آقاي موسوي است و ترتيبي خواهد داد كه روزنامه در انتخابات آينده‌ي رياست جمهوري، طرف او را بگيرد.

فكري كردم و گفتم: «ولي به عقيده‌ي من، از حالا تا آينده‌اي نه چندان معلوم، سرنوشت قوه‌ي مقننه و كشور به دست هاشمي رفسنجاني مي‌افتد. چون با اين همه دفاع‌هاي جانانه‌اي كه از افزايش اقتدار و اختيارات رئيس جمهوري مي‌كند، معلوم مي‌شد كه خودش مي‌خواهد رئيس جمهور بشود. در ضمن، ظاهراً پست نخست‌وزيري را هم مي‌خواهند حذف بكنند. پس جايي براي ميرحسين موسوي نمي‌ماند.»

فرداي آن روز، عكس نسبتاً بزرگي از هاشمي رفسنجاني را در صفحه‌ي اول روزنامه مشاهده كردم كه در كنار خبرهاي مربوط به مجلس شوراي اسلامي چاپ شده بود.

بعد از آن، براي چندين روز، خبرهاي در ارتباط با مجلس جاهاي مهم و عمده‌اي از روزنامه را پر مي‌كرد و عكس‌هاي گوناگوني از‌ آقاي رفسنجاني هم به چاپ مي‌رسيد.

بالاخره يك روز كه در مورد اين افراط پرسيدم، مدير روزنامه جواب داد: «افراط نيست آقا! من از چندين سال پيش رفسنجاني‌چي بوده و هستم و مي‌دانم چه كسي واقعاً براي اين كشور و ملت دلسوزي مي‌كند.»

خاطرات حمید آرش آزاد،خانم دكتر و آقاي دكتر نويسنده؟

يك گوني پر از «مطلب» به دفتر روزنامه رسيده بود. مدير روزنامه هر روز يكي از مطالب را به من مي‌داد كه بعد از بررسي و ويرايش،‌ به ماشين‌نويس‌ها تحويل بدهم كه چاپ بشود.

همه‌ي مطالب مربوط به تحقيقات ادبي و مسايل گوناگون مربوط به علوم انساني بود كه بيش‌تر آن‌ها روي كاغذهاي «گلاسور» نوشته شده بود. بعضي از آن‌ها «مقدمه» داشتند و در بعضي ديگر مقدمه‌اي به چشم نمي‌خورد، ولي جالب اينكه در متن مقالات و مطالب بدون مقدمه، گاهي اشاره‌هايي به «مقدمه» شده بود!

روي صفحه‌ي اول برخي مطالب نام يك «خانم» و در بعضي ديگر نام يك «آقا» به چشم مي‌خورد كه هر دو «دكتراي زبان و ادبيات فارسي» و «استاد دانشگاه ... در تهران» بودند كه البته بعدها فهميديم كه زن و شوهر هستند.

بعد از دو هفته كه از اين مقالات و مطالب تحقيقي استفاده مي‌كرديم، يك روز پيش مدير روزنامه رفتم و پرسيدم كه چرا هر كدام از اين مطالب با يك جور دست‌خط نوشته شده‌اند؟ يعني ممكن است هر كدام از اين خانم و آقا، مثلاً هفت جور دست‌خط داشته باشند؟ جناب مدير جواب داد كه اين‌ها همراه با استادي در ادبيات فارسي، استاد «خط و خوش‌نويسي» هم هستند و اين‌ها را براي تمرين اين‌طور مي‌نويسند!

يك روز مدير روزنامه يك مقاله‌ي تحقيقي به نام همان آقاي دكتر به دستم داد. آوردم و خواندم كه مثلاً بررسي و ويرايش بكنم. اما ديدم كه مطالب به نظرم خيلي آشنا مي‌آيد. بيش‌تر دقت كردم و بيش‌تر به مغزم فشار آوردم و در نهايت يادم آمد كه اين مقاله‌ي تحقيقي همان «مشكين‌شهر يا خياو» اثر تحقيقي مشترك «جلال آل احمد» و «غلامحسين ساعدي» است كه جناب دكتر استاد دانشگاه، آن را به نام خودش جا زده است.

موضوع را به مدير روزنامه گفتم، باور نكرد. نزديك به نيم ساعت به بحث نشستيم. او اصرار داشت كه جناب دكتر و همسرش قوم و خويش و آشناي خود وي است و محال است كه دست به تقلب و سرقت ادبي بزند. ولي من از رو نرفتم و بالاخره ثابت كردم كه اشتباه مي‌كند. اما بعد از اينكه به اشتباه خودش پي برد، با پررويي تمام گفت: «آقا! شما اين يكي را كنار بگذار، ولي بقيه را چاپ كن برود. مردم كه اين‌جور چيزها را نمي‌فهمند!»

آمدم و جريان را به يكي از همكاران روزنامه تعريف كردم. او گفت كه مدير روزنامه به هيچ‌وجه اهل مطالعه نيست و فقط از مبالغ مربوط به آگهي سر در مي‌آورد. پس بهتر است ما هم زياد سخت نگيريم!

به دوستي در تهران و در همان دانشگاه تلفن كردم و شرح ماجرا را گفتم. خنديد و گفت: «اين زن و شوهر براي دانشجوها تكاليف تحقيقي تعيين مي‌كنند و بعد، معمولاً صفحه‌ي اول و صفحات مربوط به مقدمه را كه نام دانشجوي تحقيق كننده در آن‌ها نوشته شده باشد مي‌كنند و دور مي‌اندازند و به نام خودشان براي مطبوعات مي‌فرستند كه چاپ بشود. با اين روش، هم معروف مي‌شوند و هم مقاله‌ها را به طور رايگان در مطبوعات ويرايش مي‌شود تا آن‌ها با خيال راحت به صورت كتاب منتشر بكنند. در ضمن، چون وقت و حوصله‌ي كافي براي خواندن آن تكاليف‌ها ندارند، خيلي از دانشجوها زرنگي مي‌كنند و مطلب مربوط به يك نويسنده را به نام خودشان به اين استاد و همسرش قالب مي‌كنند و آن‌ها هم نفهميده، همان مطلب را براي شما ـ روزنامه‌نگارها ـ مي‌فرستند!

خاطرات حمید آرش آزاد،هول هليم و افتادن در ديگ ...؟

من، براي چندين سال، تعريف‌هاي زيادي در مورد آن روزنامه شنيده بودم. به خصوص كه بعضي از كساني كه روزنامه را زياد تعريف مي‌كردند از بهترين روشن‌فكران تبريزي و چند نفرشان هم از دوستان نزديك خودم بودند كه به آنان اعتماد داشتم.

ولي مثل اينكه اين بار از هول هليم، توي ديگ افتاده بودم. براي اينكه مدير اصلي روزنامه از جهان خاكي رخت سفر بربسته بود و يك فرد ديگر آن را اداره مي‌كرد. شخصي كه علي‌رغم رابطه‌ي نزديك خوني و خويشي، از نظر اخلاق، رفتار و مديريت هيچ شباهتي به مدير پيشين نداشت.

پشيمان بودم و مي‌خواستم دنبال شغل ديگري بگردم. اما بعضي از دوستان گفتند كه بهتر است بمانم و تلاشم بر اين باشد كه تا جايي كه مي‌توانم تأثير بگذارم.

البته يكي ـ دو نفر شخصيت‌هاي فرهنگي و ادبي بسيار خوب و مقبول در آن‌جا حضور داشتند، ولي كم‌تر مي‌توانستند اثرگذار باشند، زيرا كه مديريت روزنامه آشكارا مي‌گفت كه نشريه را براي چاپ آگهي‌هاي نان و آب‌دار منتشر مي‌كند و بعضي «چرت و پرت‌ها» را هم چاپ مي‌كند كه صفحات روزنامه خالي نمانند. صدالبته كه منظور ايشان از «چرت و پرت» هر گونه نوشته و شعر و مطلب به غير از آگهي بود.

همين كه تعداد افراد مورد قبول يكي ـ دو نفر بيش‌تر نبود، موجب اميد باختن من مي‌شد. ولي تصميم گرفتم بمانم و تا جايي كه توانايي دارم، كمك فكري و كاري اين اشخاص باشم. از يك طرف هم واقعاً از كارهاي دستي خسته شده بودم و در ضمن، حساب بچه‌هايم را مي‌كردم و به صلاح مي‌ديدم كه آنان به شكم‌هاي نيمه‌گرسنه و رخت و لباس فقيرانه، لااقل اين امتياز را داشته باشند كه زماني كه در مورد شغل پدرشان سؤال مي‌شود، اصطلاح دهان‌پركن «روزنامه‌نگار» را به زبان بياورند. چون مي‌دانستم كه روزنامه‌نگاري در جامعه‌ي ما، از شغل‌هايي است كه به قول معروف از دور دل مي‌برد و از نزديك، زهله و كساني كه در خارج گود هستند خيال مي‌كنند كه علي‌آباد هم شهري است و روزنامه‌نگاري براي خودش تحفه‌اي به شمار مي‌رود و ...!

به خصوص كه هميشه يادم هست كه يك معلم، به اين دليل كه پدرم كارگر بود، در كلاس و در نزد هم‌كلاسي‌ها، بدجوري تحقيرم كرده بود.

خاطرات حمید آرش آزاد،كسي ما را تحويل نمي‌گيرد؟

شور و شوق عجيبي داشتم. كارهاي محول شده به من را كه بيش‌تر به درد پر كردن صفحه‌ها و جلوگيري از غلط‌هاي تايپي بود انجام مي‌دادم و در اوقات فراغت گاهگاهي در دفتر روزنامه و خانه، شعرهاي تركي آذربايجاني و فارسي ـ كه هنوز غزل‌هاي عاشقانه و به خيال خودم «عارفانه» بودند و كمي هم بار اجتماعي داشتند ـ مي‌سرودم و گاهي داستان‌هاي كوتاه و چيزهاي انتقادي مي‌نوشتم و به چاپ مي‌رساندم.

در روزهايي كه نوشته يا سروده‌اي از من در روزنامه چاپ شده بود و فردا و پس‌فرداي آن روزها، در ابتداي «داش ماغازالار» در خيابان شريعتي جنوبي مي‌ايستادم و گاهي هم به دو ـ سه قهوه‌خانه‌ي فعال در آن كوچه مي‌رفتم و به دست و چهره‌ها و چشم‌هاي مردم نگاه مي‌كردم كه ببينم چند نفرشان روزنامه را خريده و خوانده‌اند و چه تعدادي از آن‌ها با نام من آشنا شده‌اند كه يك كمي بنده را تحويل بگيرند و احترام بكنند و ...!

بي‌فايده بود. حتي دوستان قهوه‌خانه‌نشين خودم هم در اين مورد چيزي نمي‌گفتند، به اين دليل كه اصولاً اهل روزنامه‌خواني نبودند. خودم هم خجالت مي‌كشيدم كه روزنامه را ببرم و به آن‌ها نشان بدهم. آن وقت اتهام «نديدبديد» به ميان مي‌آمد كه آن هم...

ولي بالاخره يك نفر پيدا شد كه بنده را به دوستان خودم معرفي بكند. يكي از قوم و خويش‌هاي اين آدم در روزنامه كار مي‌كرد. اين شخص خيال رفتن به اروپا و پناهندگي در يكي از كشورهاي آن‌جا را داشت و به همين دليل، مي‌خواست خودش را اهل قلم جا بزند كه بيش‌تر و زودتر تحويل بگيرند. به همين دليل، دو ـ سه مورد از شعرهاي «نبي خزري» ـ شاعر اهل جمهوري آذربايجان ـ را به فارسي ترجمه كرده و توسط همان قوم و خويش،‌ به چاپ رسانده بود.

روزي كه يكي از ترجمه‌هاي اين شخص چاپ شده بود، روزنامه را به قهوه‌خانه آورد و ضمن ورق زدن، يك دفعه فرياد عجيبي كشيد و گفت: «حميد آقا! تو هم مانند من نويسنده، مترجم و شاعر هستي؟ نامت را در روزنامه نوشته‌اند!»

فقط همينم مانده بود! از آن روز به بعد، متلك‌هاي دوستان شروع شد. حالا ديگر يك نفرشان هر روز نشريه را مي‌خريد تا بهانه‌اي براي سر به سر گذاشتن با من داشته باشند!

بالاخره به شهرت رسيدم و همين شهرت موجب شد كه قهوه‌خانه‌نشيني را براي هميشه ترك بكنم!

خاطرات حمید آرش آزاد،رفيق ناباب من...

بنابه دلايلي هتل تعطيل شد و ما بيكار مانديم. ولي من در همه‌ي سال‌هاي زندگي‌ام از هفت سالگي تا امروز هرگز براي مدت يك هفته يا ده روز پشت سر هم بيكار نمانده‌ام.

با يك دوست صاحب قلم بزرگ و بزرگوار صحبت مي‌كردم. وقتي از بيكار شدنم باخبر شد، من را پيش «كريم شفائي» برد. شادروان زنده‌ياد كريم شفائي آن وقت‌ها در يكي از روزنامه‌هاي نسبتاً معروف كار مي‌كرد.

دوست بزرگ و بزرگوارم از كريم خواست كه ترتيبي بدهد كه من هم بتوانم در روزنامه مشغول بشوم. او نيز قبول كرد.

پس فرداي همان روز، من در دفتر روزنامه و پشت ميز بودم. به دليل تازه‌كاري و نيز به اين خاطر كه چندان شناختي از من نداشتند كه من و يك نفر ديگر، به نوبت يك نفرمان نوشته را از روي نوشته‌ي اصلي مي‌خواند و آن ديگري متن تايپ شده را به دقت بررسي مي‌كرد كه غلط‌هاي تايپي را خط بزند. و درستش را كنار صفحه بنويسد كه تايپيست‌ها دوباره درست بكنند و يا اگر اشتباه تايپي جزئي بود با خودكار مشكي يا لاك، اشكال را برطرف بكند.

يكي ـ دو روز همين كار را كردم. بعد دو جلد از كتاب‌هايي را كه از تركي استانبولي به فارسي ترجمه كرده و به چاپ رسانده بودم به دفتر روزنامه بردم و نشان دادم. نتيجه‌اش اين شد كه مديريت روزنامه باخبر شد كه من بعضي توانايي‌ها را دارم و در نتيجه، ويرايش مطالب و شعرهاي فارسي را به من واگذار كرد. تا چند روز بعد از آن هم مقداري تمرين كردم تا خبرهاي راديو ايران و راديو تبريز به زبان‌هاي فارسي و تركي را ضبط و روي كاغذ پياده بكنم. تفاوت من با همكاران قبلي‌تر اين بود كه من هم مي‌توانستم سريع‌تر كارها را انجام بدهم و هم نوشته‌هاي من طوري درمي‌آمد كه هيچ نيازي به ويرايش، تصحيح و نقطه‌گذاري بعدي و... نداشت.

خداوند رحمت كند «كريم شفائي اسنجان» را كه من را به حرفه‌ي روزنامه‌نگاري كشاند. به همين خاطر بود كه من هميشه آن شادروان را «رفيق ناباب» مي‌خواندم!

از روى دست سهراب سپهرى  برايم سوقاتى بياوريد! شعر طنز حمید آرش آزاد

«به سراغِ من اگر مى‏آييد»

«نرم و آهسته بياييد»

مبادا متوجّه بشوند!

توىِ يك ساك و يا نايلونِ مشكى،

لطفاً:

كمى «آزادىِ انديشه» بريزيد،

و مقدارى از آزادىِ گفتار و قلم،

يك كمى هم اگر «آزادىِ مطبوعات» هست،

- و صد البتّه بدونِ سانسور

همه را با هم، قاطى بكنيد،

و بياريد براىِ مخلص!

×××

«به سراغ من اگر مى‏آييد»

«انتخابات» بسى نزديك است،

پس نگوييد: «نظارت»، همه «استصوابى»ست.

برگِ رأيى به من آريد كه اين بنده، خودم

نامِ هر نامزدى را كه دلم خواست،

در آن بنويسم،

نه از آن‏ها كه بزرگان بگزينند و سپس

الكى من هم رأيى بدهم!

×××

«به سراغِ من اگر مى‏آييد»

يك كمى «كشك» بياريد و بگوييد به من:

اين «حقوقِ بشر» است!

و كمى «پشم» كه نامش باشد:

حقِّ قانونى و آزادىِ فكر و غيره!

بگذاريد در اين كشور پُر شعر و شعار،

بنده هم دلخوشى‏ام اين باشد،

كه خودم را بزنم گول و بگويم همه جا:

آى... انسان‏ها...، ما هم بشريم!

خاطرات حمید آرش آزاد،حاجي‌هاي تركيه‌اي...

بيش‌تر از 100 نفر مي‌شدند و با سه دستگاه اتوبوس آمده بودند.

زماني كه در مورد مبدأ و مقصد سفرشان پرسيدم، پاسخ دادند كه از مشهد مي‌آيند و به تركيه خواهند رفت. كنجكاو شدم و دليل رفتن آنان به مشهد مقدس را پرسيدم.

يكي‌شان گفت كه جوان‌تر بود توضيح داد كه اين‌ها همگي شيعه هستند و در تركيه به آنان علوي مي‌گويند كه عده‌شان نزديك به 30 ميليون نفر است.

او گفت كه علوي‌هاي تركيه زماني كه مي‌خواهند به حج تمتع بروند، از مدت‌ها پيش سوار اتوبوس مي‌شوند و به سوريه مي‌روند و همه‌ي اماكن مقدسه‌ي مربوط به شيعيان را زيارت مي‌كنند و بعد، وارد عراق مي‌شوند و اماكن مقدس و بارگاه‌هاي امامان معصوم در شهرهاي نجف، كربلا، كاظمين، سامره و... را زيارت مي‌نمايند و از مسير كويت، وارد عربستان سعودي مي‌شوند و پس از انجام مناسك حج، دوباره از طريق كويت و عراق راه مي‌پويند و به ايران مي‌آيند. در ايران نيز به زيارت شاهچراغ در شيراز، برخي مكان‌هاي زيارتي در اصفهان و مقبره‌ي حضرت معصومه(س) در قم مي‌روند و از آن‌جا رهسپار مشهد مقدس مي‌شوند و بعد، از طريق استان‌هاي گلستان، مازندران، گيلان و اردبيل، به تبريز مي‌آيند كه البته در اين مسير نيز، هر جا كه امامزاده‌اي يا زيارتگاهي بود به زيارتش مي‌شتابند و در پايان به كشور خود باز مي‌گردند.

بعد از شنيدن اين توضيحات، به او گفتم كه با اين حساب، او و همراهانش حاجي هستند. اما جوان تركيه‌اي گفت: «آبي! ماها فقط رفته و زيارت كرده‌ايم. حاجي يا ناحاجي بودن ما را فقط خود خدا مي‌داند كه زيارت چه كساني قبول درگاه شده و مال چه كساني ريايي بوده است.

بي‌اختيار به ياد حاجي‌هاي جامعه‌ي خودمان افتادم كه هنوز به حج عمره يا حج تمتع نرفته، يكي ـ دو روز در خانه مي‌نشينند كه قوم و خويش و دوست و آشنا بيايند و آنان را ببينند و در همين روزها به سوي عربستان راه نيفتاده، مردم آنان را حاجي مي‌خوانند و آنان هم مشتري جدي اين تعارف هستند.

از اين دوست، درمورد فرقه‌هاي ديگر اهل تشيع در تركيه پرسيدم. در جوابم گفت كه اكثر آن جمعيت بيش‌تر از 30 ميليون نفر، شيعه‌هاي 12 امامي هستند و تنها تعداد كمي از آنان خود را از فرقه‌ي «اسماعيليه» و هفت امامي معرفي مي‌كنند و در ضمن، عده‌اي «علي اللهي» هم در آن‌جا زندگي مي‌كنند كه خود مردم تركيه به آنان «قزلباش» مي‌گويند و بيش‌تر آنان هم از عشاير و روستاهاي دوردست هستند.

خاطرات حمید آرش آزاد،ترجمه‌ي كتاب از تركي به فارسي

تا آن زمان، كتاب به زبان تركي معروف به «استانبولي» با حروف «لاتين» نديده بودم.

يك بار مسافري تركيه‌اي آمده بود كه كتاب‌هايي همراه داشت. خواهش كردم يكي از آن‌ها را امانت بدهد كه بخوانم و بعد به خودش برگردانم.

اين كتاب وادارم كرد دو جلد فرهنگ لغات «تركي به فارسي» و «فارسي به تركي» هم بخرم. مي‌شود گفت كه اوايل كار خيلي سخت و پرزحمت بود. اما هر چه بيش‌تر به صفحات پاياني كتاب نزديك مي‌شدم، مي‌ديدم كه خواندن برايم آسان‌تر است. طوري كه اين بار شايد در هر ده صفحه از كتاب، يك لغت مشكل مي‌ديدم.

اين بار به دو ـ سه نفر تركيه‌اي كه رفاقت بيش‌تري با هم داشتيم پولي دادم و خواهش كردم كه كتاب‌هاي تازه، به خصوص از كتاب‌هاي «ياشار كمال» و «عزيز نسين» برايم بياورند.

كتابي به نام «چاكير جالي افه» اثر ياشار كمال به دستم رسيد كه داستاني شيرين در خود داشت. خواندم و هوس ترجمه به سرم زد و تقريباً خيلي زود هم ترجمه كردم و توسط يك نفر كه مجوز چاپ و نشر داشت به چاپ رساندم. بعد داستان «سلطان فيل‌ها و مورچه‌ي ريش قرمز» از همان نويسنده را به همان ناشر دادم. اما مثل اينكه جناب ناشر، يك آدم امين، خوش‌حساب و جوانمرد بود. با استفاده از آن همه جوانمردي و خوش‌حسابي، حق‌الترجمه‌ي بنده را خورد و ...! البته آن همه زرنگي بالاخره كار به دست او داد. بنده شكايتي نكردم، اما ديگراني بودند كه دست از حق خود برنمي‌داشتند و به اتهام خيانت در امانت و كلاهبرداري شكايت كردند و بارها او را به زندان انداختند كه در اثر اين زندان رفتن‌ها، بالاخره زندگي خانوادگي‌اش هم از هم پاشيد و...

بعد از آن هم، كتاب‌هاي بيش‌تري از تركيه توسط مسافران آشنا به دستم رسيد. جالب اينكه يكي‌شان ترجمه‌ي كتاب «بوف كور» از صادق هدايت و «ماهي سياه كوچولو» نوشته‌ي صمد بهرنگي و آثاري از اين قبيل را برايم آورده بود.

اما جالب‌تر از همه اينكه به هر كدام از كتاب‌ها كه نگاه مي‌كردم مي‌ديدم تيراژهايي بالاتر از 15 هزار و 20 هزار دارند كه البته با همين تيراژها و بيش‌تر، باز تجديد چاپ مي‌شدند. مثلاً يكي از آثار عزيز نسين به نام «ترك‌ها در بلغارستان و كردها در تركيه» در مدت زماني كم‌تر از هفت ماه به چاپ پانزدهم رسيده بود، آن هم با تيراژهاي 25 هزار جلدي. اين در حالي بود كه در كشور خودم، كم‌تر كتابي مي‌ديدم كه با سه هزار شمارگان منتشر بشود و تيراژ بسياري از كتاب‌ها، چيزي ميان يك هزار و دو هزار بود. در مورد تجديد چاپ هم كه ...!؟

زماني كه در اين مورد از تركيه‌اي‌ها مي پرسيدم، جواب مي‌دادند كه در كشورشان تحصيلات دبستاني، دوره‌ي راهنمايي و دبيرستاني، به طور كامل رايگان و دو مقطع پايين‌تر، كاملاً اجباري است و هر كسي، حتي در دورافتاده‌ترين نقاط، بايد 9 كلاس درس را بخواند وگرنه پدرش زنداني و جريمه مي‌شود.

در مورد مطالعه هم مي‌گفتند كه اكثريت قريب به اتفاق مردمان آن كشور خوانندگان دايمي مطبوعات هستند و كتاب نيز فراوان مي‌خوانند.

خاطرات حمید آرش آزاد،دكتر داروسازي در هتل؟

صاحب هشتاد و چند ساله‌ي يكي از داروخانه‌هاي شهرمان ساكن هميشگي هتل شده بود. در حالي كه من او را خوب مي‌شناختم و مي‌دانستم خانه‌ي بسيار بزرگ و نسبتاً مجللي در خود شهرمان دارد.

از اين و آن شنيده بودم كه دكتر از چندين و چند سال پيش مجرد است، اما به خاطر پول‌دوستي ازدواج نمي‌كند، آن هم در حالي كه هيچ فرزندي نداشت و آن همه ثروت كلان، بايد به برادرزاده‌هايش مي‌رسيد. ظاهراً يكي از برادرزاده‌ها از همه زرنگ‌تر بود و به آلمان رفته بود كه در رشته‌ي داروسازي دكترا بگيرد و داروخانه‌ي بسيار بزرگ و دو نبش در پررفت‌وآمدترين ميدان شهر را صاحب بشود و...

آن روزها هنوز در حال جنگ با عراق بوديم و گاه به گاه، هواپيماهاي عراقي نزديك مي‌شدند و صداي آژير قرمز بلند مي‌شد. ميز رسپشن در زيرپله‌ها قرار داشت. هر زمان كه آژير قرمز كشيده مي‌شد، بلافاصله جناب دكتر را مي‌ديديم كه از آسانسور پياده شده و با سرعت تمام، خودش را به بخش رسپشن در زير پله‌ها مي‌رساند كه از موشك‌هاي احتمالي و تركش‌ها و ويراني‌هاي آن‌ها در امان بماند. دكتري كه در مواقع معمولي، به دليل ناتواني‌هاي ناشي از انواع آرتروزها البته به قول خودش قادر به حركت نبود، در اين قبيل وقت‌ها مثل برق حركت مي‌كرد و حتي آن پنج ـ شش قدم فاصله‌ي آسانسور تا رسپشن را مي‌دويد!

اين پناه گرفتن‌هاي زير پله موجب شد كه من و دكتر، حسابي با هم‌ديگر دوست بشويم. دكتر در صحبت‌هايش، حسرت زمان شاه را مي‌خورد و مي‌گفت كه دست مردم از همه چيز و همه جا كوتاه شده و در اين مملكت كسي نمي‌تواند از زندگي‌اش لذت ببرد. زماني هم كه در مورد لذت‌هاي زندگي از او مي‌پرسيدم، جواب داد كه لااقل مي‌توانست در ساعت ده ـ يازده شب، دو تا تخم‌مرغ و يا يك تن ماهي بخرد، در حالي كه حالا، به دليل جنگ، مغازه‌ها زودتر تعطيل مي‌كنند و او مجبور است در وسط روز شاگرد مغازه را بفرستد كه برود و برايش وسايل بخرد!

دليل اقامت دايمي خودش در هتل را هم اين طور توجيه مي‌كرد كه چون به ناحق (!) اسمش به عنوان آدم پولدار در رفته، مي‌ترسد دزدها به سراغ او بيايند و سرش را ببرند!

انصافاً آدم دست و دل بازي بود. مثلاً به من مي‌گفت كه اگر همسري داشت و با همان همسر در هتل زندگي مي‌كرد، ترتيبي مي‌داد كه خانم براي من هم شام بپزد كه مجبور نباشم از خانه براي خودم شام بياورم. يك روز هم كه نسخه‌اي به دستش داده و خواهش كرده بودم داروهايش را برايم بياورد، پول همه‌ي داروها را گرفت، ولي زماني كه نوبتي به يك ورقه‌ي 10 دانه‌اي قرص مسكن رسيد، تعارف كرد كه پول اين يكي را ندهم!

يك روز بالاخره چشم من به زيارت برادرزاده‌ي آقاي دكتر هم روشن شد كه از آلمان آمده بود كه «عمو جون» را ببيند و چند روزي مهمان او باشد.

خيلي ببخشيد كه كمي بي‌پروايي مي‌كنم. جناب «دكتر بعد از اين آلمان‌نشين» چنان اخلاق و رفتار سبكي داشت كه بنده همان شب اول به او اخطار كردم كه در زمان‌هايي كه من در هتل هستم مثل يك «مرد» رفتار بكند، البته انصافاً قبول كرد.

خاطرات حمید آرش آزاد،يك آدم اهل مطالعه سهيم در هتل

صاحبان اصلي هتل سه برادر بودند كه يكي در تبريز اقامت داشت و شب‌ها را هم در يكي از اتاق‌ها مي‌خوابيد، ديگر ساكن تهران بود كه گاهگاهي مي‌آمد و با بداخلاقي‌هاي خودش به همه، حتي به برادرهاي خودش زور مي‌گفت و كوچك‌ترين برادر در سلماس زندگي مي‌كرد. اين يكي مظلوم‌تر و ساكت‌تر از همه بود. هر زمان كه به تبريز و به هتل مي‌آمد، همه‌ي وقت و تلاش خود را صرف رسيدگي به هتل و رفع نواقص مي‌كرد.

يكي از شريك‌هاي هتل كه در واقع سهم خود را از پدرش به ارث برده بود، رستوران را هم در اجاره داشت و آن‌جا را اداره مي‌كرد.

از مسافرها و بعضي كاركنان هتل شنيده بودم كه مستأجر قبلي هتل، براي مشتريان خاص، مشروب و ترياك و حتي ... فراهم مي‌كرده، اما اين يكي كه خود نيز شريك هتل بود، انصافاً اهل خلاف نبود. او كارها را به دست يك آشپز و دو نفر كارگر سپرده بود و خودش نظارت مي‌كرد و چون آدم روشن‌فكري بود و چندان علاقه‌اي به پول نداشت، بنابراين هيچ خلافي نمي‌كرد و به ديگران نيز ميدان خلاف نمي‌داد.

يك روز عصر، اين آقا پيش من آمد و خواهش كرد كه اگر مي‌توانم، يك جلد كتاب «تابستان 62» اثر «اسماعيل فصيح» را برايش پيدا بكنم. تا آن زمان، اسم اين كتاب را نشنيده بودم. بازار كتاب را گشتم و در هر جا شنيدم كه اين كتاب ناياب است. مجبور شدم به دوست عزيزي كه در يكي از كتابخانه‌هاي شهرمان كار مي‌كرد مراجعه بكنم. او هم كتاب را براي مدتي معيني به من امانت داد.

كتاب را آوردم و به آن سهيم هتل دادم. آن را برد و يك هفته بعد ديدم با سه جلد از همان كتاب پيش من آمد. به او تبريك گفتم كه در يافتن كتاب از بازار سياه، از من هم جدي‌تر است. ولي او پاسخ داد كه چون كتاب ارزشمندي بوده، از روي آن دو جلد به صورت فتوكپي تهيه كرده و با صحافي توسط يك استاد، آن‌ها را به صورت كتاب‌هاي واقعي درآورده است و حالا يك جلدش را به من هديه مي‌دهد.

فتوكپي برابر با اصل كتاب را بردم و با دقت و علاقه‌ي تمام خواندم. با وجود انتقادهايي كه بر آن دارم، ولي در مجموع كتاب را ارزشمند و خواندني يافتم. يعني به دو ـ سه بار خواندنش مي‌ارزيد.

برايم خيلي عجيب بود. هتلي كه در مورد آن پيش از انقلاب خيلي چيزهاي ناگفتني شنيده بوديم كه بعدها هم برايم ثابت شد كه راست بوده‌اند، جواني را در خود پرورده است كه به خاطر علاقه به يك كتاب خوب، بيش‌تر از 10 برابر قيمت آن را خرج مي‌كند كه كپي‌اش را تهيه بكند!

بيش‌تر از 20 سال است كه آن جوان كتاب‌خوان را نديده‌ام. اي كاش مي‌شد باز در جايي روبه‌رو بشويم تا ببينم حالا و در پيري چه كار مي‌كند و چه چيزهايي را مي‌خواند.

خاطرات حمید آرش آزاد،تازه به دوران رسيده‌ها در هتل

گاهي دو يا سه نفر را مي‌ديدم كه قصد داخل شدن به هتل را دارند و با هم‌ديگر تعارف مي‌كنند. يكي مي‌گفت: «آقاي دكتر! لطفاً بفرماييد.» آن يكي هم كمي عقب‌تر مي‌رفت و تعارف مي‌كرد: «استغفرالله، جناب آقاي مهندس!»

خيلي زود دست اين قبيل مسافرها را خواندم و در حالي كه براي هتل «شناسنامه» معتبرترين مدرك هويت بود، من از اين جور آدم‌ها «كارت شناسايي» مي‌خواستم. هيچ‌وقت هم نديدم يكي از آن‌ها واقعاً يك كارت شناسايي مربوط به شغل خودش را نشان بدهد.

آن زمان‌ها اميرنشين «دوبي» اين همه جاذبه نداشت. اتحاد شوروي سوسياليستي (سابق) هم هنوز متلاشي نشده بود و به همين دليل، ايراني‌ها فقط به تركيه مي‌رفتند. به خصوص كه يك بار در سال، مي‌توانستند كالاهاي زيادي را به آن‌جا ببرند و هم‌چنين بسياري كالاها را از تركيه به ايران بياورند و سود حسابي هم ببرند.

تاجرهاي زرنگي هم داشتيم كه هزينه‌ي رفت‌وآمد و دستمزدي نسبتاً خوب به افراد پاسپورت‌دار مي‌دادند كه به وسيله‌ي آن‌ها، كالاهاي پرمشتري را صادر و وارد بكنند و سودهاي نسبتاً كلاني به جيب بزنند. اين‌ها، مسافران را تا «دوغو بايزيد» مي‌بردند و در آن‌جا، براي خريد و حمل كالاها به اين طرف و آن طرف مي‌دواندند و حداكثر يك يا دو ساعت در شب مهلت استراحت به آن‌ها مي‌دادند، ولي مسافري كه مي‌رفت و برمي‌گشت، دلش را خوش مي‌كرد كه به ديگران هم پز مي‌داد كه به مسافرت خارج رفته است!

باز جمال بچه‌هاي شوخ تبريز را عشق است كه در مورد اين قبيل مسافرت‌ها مي‌گفتند كه «ماها اسير هستيم و پولدارها، ما را به شام مي‌برند»!

بيش‌تر مسافرهايي كه هم‌ديگر را «دكتر» و «مهندس» خطاب مي‌كردند، زماني كه براي پر كردن كارت مخصوص در مورد مبدأ و مقصد مسافرت مي‌پرسيديم، پاسخ مي‌دادند كه از شهر «...» آمده‌اند و قصد سفر به «تركيه» را دارند و شايد سري هم به چند كشور اروپايي بزنند!

اما فردا، همين آدم‌ها را مي‌ديدم كه به اندازه‌ي بار يك وانت دمپايي پلاستيكي و تعدادي هم پسته‌ي شور ارزان قيمت خريده‌اند و مي‌خواهند به تركيه ببرند!

يك روز، باز هم دو نفر از اين مسافرهاي «دكتر ـ مهندس» تازه به دوران رسيده و پرتوقع آمدند. يكي‌شان به محض رسيدن به ميز رسپشن، گفت: «يك اتاق دو تختي «مشدي» و تميز در يك گوشه‌ي دنج نزديك به رستوران كه همه چيز هم داشته باشد مي‌خواهيم. در ضمن، چون ساعت هفت بعدازظهر است، بايد كم‌تر از دو سوم كرايه را از ما بگيري و...»

در اين زمان، آن يكي به حرف آمد و گفت: «دكتر جان! اين روزها مسافر كم‌تر پيدا مي‌شود و اتاق‌هايشان خالي مي‌ماند. خيلي هم دلش بخواهد كه به من و جناب‌عالي اتاق بدهد. به اين‌ها، اگر پول بدهيد، برايتان پشتك و وارو هم مي‌زنند.»

برگشتم و گفتم: «ميمون، پدرها و مادرهايتان هستند و خودتان. بدبخت‌هاي پول نديده، اتاقي نداريم كه به شماها بدهيم!»

جناب دكتر (!) با لحن توهين‌آميزي گفت:‌ «حالا چه كسي رغبت مي‌كند در اين طويله بخوابد؟ ما گفتيم چون به ترمينال نزديك هستيد ...»

برگشتند و رفتند، اما ساعت 10 شب، دوباره آمدند و اين بار، ضمن معذرت‌خواهي، به طور مؤدبانه‌اي اتاق خواستند. ولي اتاق‌ها پر شده بودند.

از روى دست فريدون مشيرى  تو بمان و تو بمك!  شعر طنز حمید آرش آزاد

«همه مى‏پرسند»:

«چيست در زمزمه‏ىِ مبهم آب؟»

چيست در داخلِ يخچالِ تُهى؟

چيست در سيمِ كجِ داخلِ لامپِ خاموش؟

چيست در برفكِ تكرارىِ اين ده اينچى؟

چيست در گوشىِ تلفن آخر؟

چيست در غيره و ذالك، اخوى؟

«كه تو چندين ساعت،

مات و مبهوت به آن مى‏نگرى؟»

×××

من به آن آب نمى‏انديشم

كه پس از شُل شدنِ واشرِ شيرِ حمّام

مى‏چكد هى شب و روز!

من به يخچال نمى‏انديشم

كه نه در آن مُرغى‏ست

و نه گوشت و ماهى،

نه در آن ميوه و سبزى

و نه كوفتِ كارى!

من به آن لامپ ندارم كارى،

چون خودش - جُز دو، سه ساعت در روز -

دايماً خاموش است.

من نه اهلِ فيلم‏ام، و نه اصلاً سريال،

چون همه تكرارى‏ست.

تلفن نيز مهم نيست برايم هرگز

چون كه از وقتِ خروسخوانِ سحر،

تا دمِ بوق سگ،

گوشى‏اش دستِ خانم مى‏باشد!

×××

نه به آب،

نه به لامپ و يخچال،

نه به تلفن، و نه حتّى سيما،

«من به اين جمله نمى‏انديشم»

«به تو مى‏انديشم»

اى زنِ بدبختم!

كه پس از پرداخت اين همه پول

بابتِ آب و برق،

بابتِ تلفن دور و نزديك،

و اجاره‏ىِ خانه،

به تو آيا چيزى خواهد ماند؟!

«تو بمان با من، تنها تو بمان»

اين همه قبض كه آمد اين ماه

مبلغ‏اش را «تو بخوان»

از حقوقم، تنها پولِ سماقى باقى‏ست،

آخرين ذّره‏ىِ آن را تو بمك!

خاطرات حمید آرش آزاد،تركيه‌اي‌ها در هتل

بسياري از ايراني‌هايي كه به تركيه رفته و برگشته‌اند و يا در خود ايران آن‌ها را ديده‌اند، عقيده دارند كه مردمان تركيه، انسان‌هايي فقير، بي‌فرهنگ، عقب‌مانده و خشن هستند و يا لااقل تا ده ـ پانزده سال پيش چنين بوده‌اند!

اين سوءتفاهم از آن‌جا ناشي شده بود كه بيش‌تر ايراني‌ها، مردمان بخش‌هاي شرقي و در واقع كردهاي تركيه را ديده‌اند. در ضمن، آن دسته از اهالي تركيه نيز كه به ايران مي‌آمدند، بيش‌تر از 90 درصدشان راننده و بعضي‌ها نيز سودگران خرده‌پايي بوده‌اند كه بعضي كالاها را از كشورشان به ايران آورده و مي‌فروختند و از ايران نيز دمپايي، توليدات كفش ملي، پسته و اين قبيل كالاها را خريداري مي‌كردند و به كشورشان مي‌بردند. اكثرشان يا عرب و متعلق به شرق آن كشور بودند، وگرنه خود من در طول سال‌هايي كه به عنوان مسئول رسپشن در يكي از پرمسافرترين هتل‌هاي تبريز كار مي‌كردم، كم‌تر تركيه‌اي ديدم كه اهل مركز يا غرب آناتولي و در واقع «ترك» باشند.

تركيه‌اي‌هاي سوداگر، واژه‌ي تاجر را صورت جمع و با عنوان تجار به كار مي‌بردند. در زمان پر كردن كارت‌هاي مربوط به مشخصات مسافران، زماني كه در مورد شغل آن‌ها مي‌پرسيدم جواب مي‌دادند: «آبي! تجّارام.»

يك بار به يكي از آن‌ها كه محمد نوري چيلدان نام داشت گفتم: «محمد آبي! در بازارهاي تبريز و تهران، بازرگان‌هايي داريم كه هزاران برابر بيش‌تر از تو درآمد دارند. آن وقت اگر از اين‌ها در مورد شغل و درآمدشان بپرسي، جواب مي‌دهند «شكر خدا، كاسبيم و حبيب خدا، پنج ـ شش ريال پول حلال درمي‌آوريم و فعلاً زنده‌ايم»! در حالي كه تو، با سرمايه‌اي كه اندازه‌ي 200 هزار تومان ما نمي‌شود، خودت را تجار معرفي مي‌كني؟!»

جواب داد: «آبي! شماها زياد تعارف مي‌كنيد و خيلي دروغ‌ها مي‌گوييد. شايد هم از ترس ماليات است. ما هميشه راستش را مي‌گوييم!»

يك روز هم يك مسافر تركيه‌اي داشتيم كه خيلي شيك‌تر، خوش‌برخوردتر و آقامنش‌تر از تركيه‌اي‌ها بود كه من تا آن روز مي‌شناختم. زماني كه با من صحبت مي‌كرد متوجه شدم كه زبان او خيلي نزديك به زبان خود ما ـ تبريزي‌ها ـ است. وقتي دليل اين هم‌زباني را پرسيدم، جواب داد كه از نسل آن دسته سرمايه‌داران آذربايجان آن سوي ارس است كه در انقلاب كمونيستي، از ترس مانده و كشته شدن، خانه‌ها، زمين‌ها، كارگاه‌ها و همه‌ي اموال غيرمنقول خود را رها كرده و فقط مقداري پول نقد و جواهرات را برداشته و به استان‌هاي شمال‌شرق تركيه فرار كرده‌اند.

ظاهراً اين آذربايجاني‌تبارها، بيش‌تر در قارص، ايغدير و ارزروم زندگي مي‌كردند. كه البته بيش‌ترشان ازدواج‌ها و مناسبت‌هاي اجتماعي ديگرشان درون‌گروهي است و قاطي مردمان ديگر نمي‌شوند. آنان زندگي نسبتاً مرفه‌تري دارند. اين آذري‌تباران علاوه بر استفاده از مدارس دولتي تركيه، نوعي مدارس مخصوص به خود نيز تأسيس كرده‌اند كه فقط زبان تركي آذربايجان و ادبيات آن به طور اختصاصي تدريس مي‌شود و در ضمن، مطبوعات ويژه به زبان خودشان نيز دارند كه البته متعلق به بخش خصوصي است. در ضمن همه‌ي اين آذري‌تبارها شيعه هستند كه در آن‌جا علوي ناميده مي‌شوند.

خاطرات حمید آرش آزاد،تبليغات به سود شاه؟

شب را در خانه‌ي يكي از فاميل‌ها در خانه‌هاي سازماني راه‌آهن ميهمان بوديم. صبح زود سوار اتوبوس شدم كه خودم را به ميدان ترمينال سابق و ابتداي گجيل برسانم و سر كار بروم. بسته‌ي ناهارم را همراه داشتم لباس‌هايم خيلي ساده و معمولي بود.

در همان اولين ايستگاه، جواني كنار من نشست. نگاهي به سر تا پايم كرد و در مورد شغلم پرسيد. گفتم كه كارگر قالي‌بافي هستم و به سر كار مي‌روم.

ظاهراً طرف منتظر همين دو جمله‌ي كوتاه من بود. چون بلافاصله شروع به صحبت كردن در مورد ستم طبقاتي، كاپتاليسم، پرولتاريا، بورژوازي، سرمايه‌داري دولتي، دموكراسي، پارمانتساريستي جعلي و... كرد. بعد صحبت را به قيمت‌ها كشاند و گفت كه الكي همه چيز را كوپني كرده‌اند و عوامل خودشان را در سه‌راه امين، بازار آغزي، گجيل، ترمينال، چهارراه شهناز و... گذاشته‌اند كه كوپن‌ها را با قيمت پايين از مردم بخرند و به عامل‌ها و سرمايه‌دارها برگردانند.

هر چند ثانيه يك بار، صدايش را مقداري بالاتر مي‌برد، طوري كه پيش از رسيدن به نصف‌راه، همه‌ي مسافران اتوبوس مي‌توانستند صدايش را بشنوند.

از صف‌ها مي‌گفت و ادعا مي‌كرد كه اين صف‌ها را الكي درست كرده‌اند كه نيمي از وقت مردم در آن‌ها تلف بشود و فرصتي براي انديشيدن در مورد منافع طبقاتي خودشان را نداشته باشند. از جنگ صحبت مي‌كرد و مي‌گفت كه سران هر دو كشور ديكتاتور هستند و جنگ هم يك جنگ امپرياليستي است و هدف از راه‌اندازي و طولاني كردن جنگ اين است كه روي بحران داخلي سرپوش بگذارند و تضادهاي داخلي را پنهان بكنند و وظيفه‌ي روشن‌فكر اين است كه ماهيت و اهداف اصلي جنگ را به خلق‌ها بشناساند و آن را به يك جنگ داخلي و طبقاتي تبديل بكند و...

از آمريكا و شوري مي‌گفت كه آمريكا، امپرياليست متكامل شده و به بن‌بست رسيده است كه نفس‌هاي آخر را مي‌كشد و به همين زودي، خود به خود نابود خواهد شد، ولي شوروي يك سوسيال امپرياليست نوظهور و رو به شكوفايي است كه بايد در نطفه خفه بشود و اصلي‌ترين وظيفه‌ي خلق‌ها بايد مبارزه با اين خرس خطرناك قطبي باشد و...

باز صحبت از گراني، كميابي كالاها، بيكاري جوان‌ها، رفتن آن‌ها به جبهه‌ها از روي بيكاري و اجبار و امثال اين‌ها كشاند و باز هم شعارهاي زيادي داد. تعجب مي‌كردم كه در يك اتوبوس پر از مسافر، يك نفر هم جواب اين آدم را نمي‌داد.

در ايستگاه «قونقا باشي» پيرمرد ژيگولويي كه در حال پياده شدن بود، به جوان روشن‌فكر گفت: «مرسي جوان! اين ملت هنوز هم نفهميده‌اند كه چه بلايي به سر خودشان آورده‌اند. اين نمك به حرام‌ها، ارزش آن مرد بزرگ را درك نكردند و او رفت و در غربت جان داد. ولي خوشبختانه پسرش هست، بايد به عوام آگاهي داد.»

نگاه مخصوصي به جوان روشن‌فكر كردم و لبخندي معني‌دار زدم. با كمي حيرت نگاهم كرد. فكر مي‌كنم چيزي در درون او شكسته بود. يك جايش زخم برداشته بود. او، دنبال يك نفر مي‌گشت كه با يك كلمه‌ي تأييدآميز، روي زخم او دوا بگذارد.

به ايستگاه ترمينال نزديك مي‌شديم. لبخند مخصوصي زدم گفتم: «جناب روشن‌فكر! نتيجه‌ي تبليغاتت را ديدي؟ آن همه گلو پاره كردي، ولي در نهايت به سود شاه شاه‌پرست‌ها تمام شد. برايت واقعاً متأسفم كه ...»

خاطرات حمید آرش آزاد،هم‌صحبتي بنده و ارباب

در ميان كارگرها، حتي يك نفرشان هم دوره‌ي راهنمايي و دبيرستان را نديده بودند و به همين دليل، من باسوادترين فرد محسوب مي‌شدم و بدين جهت، ارباب يك ذره لياقت هم‌صحبتي با خودش را در من مي‌ديد كه البته در آن هم‌صحبتي‌هاي اتفاقي هم، با طرز نگاه و با انتخاب واژه‌هاي ضروري، سعي مي‌كرد به من بفهماند كه لطف بسيار زيادي در حق بنده‌ي كارگر مي‌فرمايد و نبايد پررو بشوم و سوءاستفاده بكنم.

از يك طرف هم، ارباب شنيده بود و مي‌دانست كه من به خاطر مسايل سياسي از آموزش و پرورش اخراج شده‌ام و هم‌چنين، به طور مرتب روزنامه و كتاب مي‌خوانم و مي‌توانم تا حدودي در مورد مسائل مختلف داخلي و خارجي، چيزهاي تحليل مانندي ارائه بدهم. البته خبر داشت كه بنده «چپ» هستم و يك «شاه‌پرست» به حساب نمي‌آيم. اما از آن‌جايي كه به روال پدرش، عادت داشت كه كارگرها را هم مثل يك ابزار يا وسيله‌ي كاملاً متعلق به خود بداند و در مورد آدم‌ها هم احساس مالكيت بكند، در ذهن خودش گذشته‌هاي مرا مورد عفو قرار مي‌داد و براي حال و آينده‌ام برنامه مي‌داد.

ارباب بيش‌تر از هر چيزي مي‌خواست در مورد آخر و عاقبت نظام جمهوري اسلامي چيزهايي بداند. اما حتي در اين مورد هم، هيچ علاقه‌اي به واقعيت نداشت و ترجيح مي‌داد چيزهايي را بشنود كه با خيالات و زمينه‌هاي ذهني او موافقت و مطابقت كامل دارند. او، مانند كسي كه از ابتلاي خودش به يك بيماري لاعلاج مطمئن است، اما باز هم مي‌خواد به خودش دلداري بدهد كه داروي اين بيماري، حداكثر تا صبح فردا كشف و فروخته خواهد شد، خودش را گول مي‌زد و خيال مي‌كرد «اين‌ها، حداكثر تا دو ماه ديگر رفتني هستند» و ترجيح مي‌داد طرف صحبت او هم همين را بگويد. اما زماني كه من كمي به خودم جرأت مي‌دادم و مثلاً مي‌پرسيدم كه شاه‌چي‌ها از پنج ـ شش سال پيش روي اين‌ها مهلت «دو ماه» تأكيد دارند، پس چرا اين‌ها نمي‌روند؟ و يا اين سؤال را مطرح مي‌كردم كه نظامي كه ارتش، سپاه، بسيج و حمايت مردم را دارد، چگونه يك دفعه مي‌رود؟ آن هم در حالي كه يك مستأجر هم در عرض فقط «دو ماه» جابه‌جا نمي‌شود، چه رسد به يك نظام حكومتي، آن هم با اين همه امتياز؟! زماني كه چنين بحث‌هايي را مطرح مي‌كردم ارباب ناراحت مي‌شد و چيزي را بهانه مي‌كرد و ترتيبي مي‌داد كه من رويم را كم بكنم و ديگر به حضورش شرفياب نشوم و...

او در آن سال‌ها و با آن شرايط، دلش را چيزهاي واقعاً مسخره‌اي خوش مي‌كرد. مثلاً مي‌گفت كه در زمان اصابت موشك عراقي به يك خانه، يكي از اهالي آن خانه فحش داده است، پس مردم جمهوري اسلامي را نمي‌خواهند و...

يادم هست كه زماني كه فرانسه مي‌خواست موشك‌هاي «اگزوست» و هواپيماهاي «ميراژ» به عراق بفروشد و «راديو بغداد» در اين مورد رجز مي‌خواند كه ديگر عمر ايران به پايان رسيده، ارباب بسيار خوشحال بود و اين رجزها را باور مي‌كرد.

جالب اينكه، همان اربابي كه از فروش هواپيماها و موشك‌هاي فرانسوي، انگليسي، آلماني و... به عراق خوشحال بود و دلش مي‌خواست آن سلاح‌ها همه جاي ايران را زير و رو بكنند، زماني كه خبر تجاوز هواپيماي توپولوف به آسمان ايران را مي‌شنيد هزاران فحش به كمونيسم و شوروي سابق نثار مي‌كرد كه چرا موجب مي‌شوند پيرزن‌ها و اطفال ايراني هدف قرار بگيرند!؟

البته تعدادي از كارگرها هم اظهار ناراحتي و نارضايتي مي‌كردند. ولي اين‌ها هم‌سنگر ارباب نبودند و درد دل‌ها و خشم‌هاي به خصوص خودشان را داشتند. اين‌ها از جنگ و موشك‌باران مي‌ترسيدند، ايستادن به مدت چند ساعت در صف‌هاي مختلف براي خريد كالاهاي اساسي آنان را عذاب مي‌داد، از گراني نفرت داشتند، فرزند بعضي‌هايشان سرباز بود و چيزهايي از اين قبيل. ولي اين‌ها، زماني كه صحبت از سختي‌هاي دوران شاه مي‌شد، به شاه و پدرش هم لعنت مي‌فرستادند.

خاطرات حمید آرش آزاد،جاسوس ارباب در ميان كارگرها

هميشه از مردم ما انتقاد مي‌شود كه حسود و بخيل هم‌ديگر هستند، در مقابل حاكمان و قدرت‌ها، خبرچيني هم‌ديگر را مي‌كند، كارشان چاپلوسي نسبت به بزرگ‌ترها و آزار و اذيت نسبت به همتاها و كوچك‌ترها است و...

از يك نظر، اين اتهام‌ها درباره‌ي بسياري از مردم واقعيت دارد. اما بي‌انصافي محض خواهد بود اگر اين صفات زشت را مختص ايراني‌ها بدانيم.

حدود سه هزار سال حاكميت ديكتاتوري سپاه و همه‌جانبه و فشارها و ظلم‌هاي حاكمان، اربابان روستاها و... موجب شده است كه مردم، به خاطر در امان ماندن از ستم‌ها و شرارت‌هاي حاكمان و اربابان و...، عوامل و ايادي آنان، مجبور به تملق، خبرچيني و كارهاي زشت و پستي از اين قبيل شوند و اتفاقاً كساني مثل «شيخ سعدي» و همتايان او كه مي‌بايستي آموزگار انسانيت باشند نيز در آثار و نصايح خود، تن دادن به اين قبيل زبوني‌ها را به مردمان توصيه مي‌كنند تا انسان‌ها، مثلاً زنده و در امان بمانند!

در كارگاه قالي‌بافي هم، مرد بدبختي بود كه بدون جيره و مواجب، به سود ارباب جاسوسي مي‌كرد. البته اين كار به ظاهر بدون جيره و مواجب به نظر مي‌رسيد، در واقع نبود امنيت شغلي در جامعه و ترس از فردا و گرسنه ماندن اهل و عيال بود كه آن بدبخت را به اين كارها وادار مي‌كرد.

چندين بار كارگرها به او گوشزد كردند كه دوست و همكار خودش را به ارباب نفروشد و دست از نامردي بردارد. اما بيماري مزمن خيانت در اين آدم قابل معالجه نبود. حتي چند بار هم من به او چيزهايي گفتم، ولي پند دادن به او را به نوعي آب در هاون ديدم.

يك بار به خاطر همين رفتارها، يكي از كارگرها او را در بيرون از كارگاه گرفته و كتك زده بود. فردايش او آمد و ضمن شكايت از آن كارگر، ادعا مي‌كند كه من او را تحريك كرده‌ام.

ارباب ما را به دفتر خواست و در اين مورد سؤال‌هايي مطرح كرد. نمي‌خواستم از موضع ضعف برخورد كنم. از يك طرف هم مي‌خواستم حرفي در دهان كاگر ضارب گذاشته باشم كه خوب بتواند از خودش دفاع بكند. بنابراين به ارباب گفتم: «حاج آقا! خيلي ببخشيد. ولي اين دعوا بعد از پايان ساعت كاري، آن هم در جايي دور از كارگاه اتفاق افتاده. پس مربوط به كارگاه و روابط كارفرما و كارگر نمي‌شود.»

ارباب با دلخوري و خشم تمام به من گفت كه به سر كار خودم برگردم. برگشتم. در دل خودم مي‌گفتم كه حالا ارباب هم مثل «شازده احتجاب» حسرت گذشته‌ها را مي‌خورد و آرزو مي‌كند كه اي كاش مثل پدرش بود و همان امكانات را داشت كه مي‌توانست همه‌ي كارهاي يك استان را مربوط به خودش بداند، نه اينكه اتفاقي كه در 100 متري كارگاهش افتاده به او مربوط نباشد!

عصر آن روز در يكي از قهوه‌خانه‌ها، روش مقابله با آن خبرچين را به همكاران ياد دادم و گفتم بهترين راه اين است كه او را نزد ارباب بي‌اعتبار بكنيم.

فرداي آن روز، يكي از كارگرها، بدون اينكه كسي را مخاطب قرار بدهد، با صداي بلندي گفت: «ببين چه اشتباه بزرگي كرده‌ام. در نقشه، اين قسمت را آبي نوشته‌اند، ولي من به جاي آن سبز بافته‌ام. آن هم از يك هفته‌ي پيش. اگر حاجي بفهمد، حسابي جريمه‌ام خواهد كرد.»

با شنيدن اين مطلب، جناب جاسوس از جايش بلند شد و گفت كه مي‌خواهد به دستشويي برود. هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ارباب با عجله‌ي تمام آمد. نقشه‌ي مربوط به آن همكار را در دستش گرفت و با دقت تمام، با رنگ‌هاي قالي مقايسه كرد و چون اشتباهي نديد، برگشت و رفت.

تا مدتي كارمان اين شده بود كه بعضي حرف‌هاي دروغ و الكي بزنيم. خبرچين كه خيال مي‌كرد اين حرف‌ها حقيقت دارد، پيش ارباب مي‌رفت و همه چيز را به او مي‌گفت. ارباب هم مي‌آمد و به همه جا و همه كس سركشي مي‌كرد. ولي هيچ نقطه ضعفي نمي‌يافت و با كنفتي و خيطي برمي‌گشت!

هميشه از مردم ما انتقاد مي‌شود كه حسود و بخيل هم‌ديگر هستند، در مقابل حاكمان و قدرت‌ها، خبرچيني هم‌ديگر را مي‌كند، كارشان چاپلوسي نسبت به بزرگ‌ترها و آزار و اذيت نسبت به همتاها و كوچك‌ترها است و...

از يك نظر، اين اتهام‌ها درباره‌ي بسياري از مردم واقعيت دارد. اما بي‌انصافي محض خواهد بود اگر اين صفات زشت را مختص ايراني‌ها بدانيم.

حدود سه هزار سال حاكميت ديكتاتوري سپاه و همه‌جانبه و فشارها و ظلم‌هاي حاكمان، اربابان روستاها و... موجب شده است كه مردم، به خاطر در امان ماندن از ستم‌ها و شرارت‌هاي حاكمان و اربابان و...، عوامل و ايادي آنان، مجبور به تملق، خبرچيني و كارهاي زشت و پستي از اين قبيل شوند و اتفاقاً كساني مثل «شيخ سعدي» و همتايان او كه مي‌بايستي آموزگار انسانيت باشند نيز در آثار و نصايح خود، تن دادن به اين قبيل زبوني‌ها را به مردمان توصيه مي‌كنند تا انسان‌ها، مثلاً زنده و در امان بمانند!

در كارگاه قالي‌بافي هم، مرد بدبختي بود كه بدون جيره و مواجب، به سود ارباب جاسوسي مي‌كرد. البته اين كار به ظاهر بدون جيره و مواجب به نظر مي‌رسيد، در واقع نبود امنيت شغلي در جامعه و ترس از فردا و گرسنه ماندن اهل و عيال بود كه آن بدبخت را به اين كارها وادار مي‌كرد.

چندين بار كارگرها به او گوشزد كردند كه دوست و همكار خودش را به ارباب نفروشد و دست از نامردي بردارد. اما بيماري مزمن خيانت در اين آدم قابل معالجه نبود. حتي چند بار هم من به او چيزهايي گفتم، ولي پند دادن به او را به نوعي آب در هاون ديدم.

يك بار به خاطر همين رفتارها، يكي از كارگرها او را در بيرون از كارگاه گرفته و كتك زده بود. فردايش او آمد و ضمن شكايت از آن كارگر، ادعا مي‌كند كه من او را تحريك كرده‌ام.

ارباب ما را به دفتر خواست و در اين مورد سؤال‌هايي مطرح كرد. نمي‌خواستم از موضع ضعف برخورد كنم. از يك طرف هم مي‌خواستم حرفي در دهان كاگر ضارب گذاشته باشم كه خوب بتواند از خودش دفاع بكند. بنابراين به ارباب گفتم: «حاج آقا! خيلي ببخشيد. ولي اين دعوا بعد از پايان ساعت كاري، آن هم در جايي دور از كارگاه اتفاق افتاده. پس مربوط به كارگاه و روابط كارفرما و كارگر نمي‌شود.»

ارباب با دلخوري و خشم تمام به من گفت كه به سر كار خودم برگردم. برگشتم. در دل خودم مي‌گفتم كه حالا ارباب هم مثل «شازده احتجاب» حسرت گذشته‌ها را مي‌خورد و آرزو مي‌كند كه اي كاش مثل پدرش بود و همان امكانات را داشت كه مي‌توانست همه‌ي كارهاي يك استان را مربوط به خودش بداند، نه اينكه اتفاقي كه در 100 متري كارگاهش افتاده به او مربوط نباشد!

عصر آن روز در يكي از قهوه‌خانه‌ها، روش مقابله با آن خبرچين را به همكاران ياد دادم و گفتم بهترين راه اين است كه او را نزد ارباب بي‌اعتبار بكنيم.

فرداي آن روز، يكي از كارگرها، بدون اينكه كسي را مخاطب قرار بدهد، با صداي بلندي گفت: «ببين چه اشتباه بزرگي كرده‌ام. در نقشه، اين قسمت را آبي نوشته‌اند، ولي من به جاي آن سبز بافته‌ام. آن هم از يك هفته‌ي پيش. اگر حاجي بفهمد، حسابي جريمه‌ام خواهد كرد.»

با شنيدن اين مطلب، جناب جاسوس از جايش بلند شد و گفت كه مي‌خواهد به دستشويي برود. هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ارباب با عجله‌ي تمام آمد. نقشه‌ي مربوط به آن همكار را در دستش گرفت و با دقت تمام، با رنگ‌هاي قالي مقايسه كرد و چون اشتباهي نديد، برگشت و رفت.

تا مدتي كارمان اين شده بود كه بعضي حرف‌هاي دروغ و الكي بزنيم. خبرچين كه خيال مي‌كرد اين حرف‌ها حقيقت دارد، پيش ارباب مي‌رفت و همه چيز را به او مي‌گفت. ارباب هم مي‌آمد و به همه جا و همه كس سركشي مي‌كرد. ولي هيچ نقطه ضعفي نمي‌يافت و با كنفتي و خيطي برمي‌گشت!

خاطرات حمید آرش آزاد،و يك شغل شبانه

مثل اينكه روزگار بدجوري با ما سر شوخي داشت. از يك طرف بازار جهاني قالي روز به روز كسادتر مي‌شد و در نتيجه، دستمزدها هم هر روز پايين‌تر مي‌آمد و از طرف ديگر هم قيمت انواع كالاها هر روز بالاتر و بالاتر مي‌رفت. طوري كه هر چند وقت يك بار، يك جور كالا را از ليست خريدمان خارج مي‌كرديم. خريد ميوه، انواع شيريني‌ها، تنقلات و امثال آن‌ها را از خيلي وقت پيش ترك كرده بوديم. من و همسرم چندان كفش و لباسي نمي‌خريديم و براي بچه‌ها هم ارزان‌ترين‌ها را انتخاب مي‌كرديم و...

در آن روزها بود كه آشنايي به من خبر داد كه صاحب يكي از هتل‌هاي شهرمان احتياج به «رسپشن» شبانه دارد و او مي‌تواند مرا به آنان معرفي بكند.

رفتيم و صحبت كرديم. مي‌گفتند كه احتياج به يك فرد بازنشسته دارند تا مجبور به پرداخت حق بيمه و ساير مزاياي قانوني نباشند. كارشان، يك شب در ميان از ساعت شش بعدازظهر تا شش صبح روز بعد بود كه البته تا آمدن مدير هتل و رسيدگي به حساب و كتاب مربوط به روز گذشته، تا دو ساعت هم مجبور به تأخير بوديم. پولي هم كه به عنوان حقوق ماهانه مي‌خواستند بدهند كم‌تر از يك سوم حداقل دستمزد قانوني بود كه توسط وزارت كار و امور اجتماعي تعيين مي‌شد. با همه‌ي اين‌ها، من مجبور بودم قبول بكنم، چون غير از قالي‌بافي، هيچ حرفه‌اي بلد نبودم و آن اندازه زرنگي هم نداشتم كه از راه شغل‌هاي كاذب و انگلي، پول‌هاي كلان به جيب بزنم. شايد اگر هم مي‌داشتم، باز روحيه‌ام قبول نمي‌كرد تن به بعضي پستي‌ها بدهم، چون ـ از خوشبختي يا بدبختي ـ فردي صاحب «مرام» بار آمده بودم. درست مثل پدرم كه اهل فرصت‌طلبي و سوءاستفاده نبود و به همين دليل، در خيلي جاها او را يك آدم «پخمه» مي‌شناختند و معرفي مي‌كردند. البته اين‌ها را رو در رويش نمي‌گفتند.

اولين متلك‌هاي نيش‌دار و زهر‌آگين را از بعضي از دوستان شنيدم. روشن‌فكرهاي قهوه‌خانه‌نشيني كه غم نان و زن و فرزند نداشتند. با وجود رسيدن به بيست و چند سالگي، هنوز از بابا پول توجيبي مي‌گرفتند و صبح و عصر در قهوه‌خانه مي‌نشستند و بحث‌هاي مثلاً روشن‌فكري مي‌كردند. البته ادعا مي‌كردند كه دليل عدم ازدواج‌شان، هم‌چون «ابوعلامعري» اين است كه نمي‌خواهند جنايتي كه پدرشان در حق آنان مرتكب شده، آنان در مورد نسل‌هاي بعدي انجام بدهند. ولي در واقع، بيش‌ترشان در انتظار روزي بودند كه بتوانند در بروند و ساكن اروپا بشوند و...

اين دوستان از بنده ايراد مي‌گرفتند كه چه طور از يك طرف ادعاي دفاع از طبقه كارگر را دارم و از طرف ديگر، در يك كارخانه‌ي قالي‌بافي و يك هتل ـ كه هر دو متعلق به طبقه‌ي «سرمايه‌دار» است كار مي‌كنم؟!

البته اين‌ها جوان و احساساتي و شعاري بودند وگرنه دوستان جهان‌ديده، باتجربه و صادق، هرگز اهل اين قبيل بي‌منطقي‌ها نبودند.

خاطرات حمید آرش آزاد،يك هتل پر از دكتر ...

ساعت شش بعدازظهر بود كه به هتل رسيدم تا كار شبانه‌ام را شروع كنم. لابي هتل پر از خانم‌ها و آقايان ميانسال و تعدادي هم پير بود.

تا رسيدم، مسئول روزانه‌ي رسپشين گفت كه اين‌ها از شهرهاي مختلف كشور براي شركت در يك سمينار پنج روزه‌ي پزشكي آمده‌اند. او برايم توضيح داد كه مشخصات كامل هر كدام را روي كارت خواهم نوشت و تنها به كساني كه زن و شوهر هستند اتاق مشترك خواهم داد و بعد از خوابيدن مسافرها، يعني از نيمه‌شب به بعد هم زمان كافي در اختيار خواهم داشت كه نوشته‌ي روي كارت‌ها را به يك ليست سه صفحه‌اي ـ البته كاغذ كربن هم داشتيم ـ و دفتر وارد بكنم و فردا صبح، آن ليست‌ها را تحويل «مدير هتل» بدهم كه به «كميته‌ي اماكن»، «اداره‌ي كل ارشاد» و هر جاي قانوني و ضروري ديگر بفرستد.

رسپشن شيفت روز در واقع زرنگي كرده بود. براي اينكه مسافرها در شيفت او آمده بودند و اين كارها را او بايد انجام مي‌داد، ولي از تازه‌كاري و شرم ذاتي من سوءاستفاده مي‌كرد و هميشه، بخش سنگيني از كارهاي نوشتني را براي ما مي‌گذاشت.

توقع‌هاي مسافرها اندازه‌اي نداشت. به خصوص خانم‌ها كه خيال مي‌كردند علاوه بر هتل، خود بنده را هم خريده‌اند. داشتن لقب دكتر هم كه به آنان حق مي‌داد تا جايي كه مي‌توانند تفرعن به خرج بدهند.

تعدادي از آن‌ها بعد از رفتن به اتاق‌هايشان و دوش گرفتن و رسيدن به سر و وضع خود، پايين آمده و در فاصله‌اي نزديك به ميز رسپشن ايستاده بودند و با صداي خيلي بلند در مورد مسافرت‌هايشان به چندين و چند كشور اروپايي و آمريكايي صحبت مي‌كردند و مي‌گفتند كه مثلاً كاركنان هتل‌ها در پايتخت‌هاي بزرگ جهان، چه خدمت‌هاي فراوان و داوطلبانه‌اي در مورد آنان انجام مي‌دادند و به خصوص زماني كه مي‌فهميدند آنان پزشك هستند، ديگر خدمات صادقانه و متنوع را به عرش مي‌رساندند و...

همان طور كه سرم را پايين انداخته بودم و ليست‌ها را مي‌نوشتم، با دقت تمام به حرف‌هاي آن‌ها گوش مي‌كردم، چون مي‌دانستم كه مخاطب اصلي آن‌ها بنده و دربان پير هتل هستيم كه آن بي‌چاره علاوه بر درباني، وظيفه‌ي خدمتگزاري شبانه را هم عهده‌دار بود و...

صحبت‌هايشان نزديك به سه ساعت ادامه يافت و بعد، يكي ـ يكي و دو تا ـ دو تا به اتاق‌هايشان رفتند كه بخوابند. در اين زمان سه ساعته، من با دقت و كنجكاوي تمام گوش خوابانده بودم و شنيده‌هايم را براي خودم تجزيه و تحليل مي‌كردم. تا جايي كه بنده ديدم، پزشكان تهراني و اصفهاني از يك سو و پزشكان شهرهاي خيلي كوچك هم از سوي ديگر، خودشان را بالاتر از همه‌ي كاينات مي‌ديدند و بيش‌تر از همه متوقع و طلبكار بودند. ولي دكترهاي اهل شهرهاي متوسط، كم‌تر قمپز درمي‌كردند و چندان توقعي نداشتند.

عصر فردا ماجراي جالبي پيش آمد. چند نفر از زن و شوهرهاي سالخورده آمدند كه كليد اتاق‌ها را تحويل بدهند و شناسنامه‌هايشان را بگيرند و بروند. دليل رفتن زودهنگام آنان را پرسيدم. بعضي‌هايشان آن اندازه عصباني بودند كه مي‌خواستند با بنده دعوا بكنند. به خصوص خانم‌هاي كمي تا قسمتي پير كه شبيه نارنجك ضامن كشيده شده بودند.

بالاخره يكي‌شان به حرف آمد و اصل ماجرا را تعريف كرد.

ماجرا از اين قرار بود كه بعضي از همسران آقادكترها خيال كرده بودند كه همه‌ي مخارج آن‌ها و مهمان احتمالي‌شان را وزارت بهداشت و دانشگاه پزشكي تبريز خواهد داد و به همين دليل، مامان و بابا و خواهر و برادرشان را هم به شوهر پزشك‌شان تحميل كرده و آورده بودند كه تبريز را ببينند. ولي چون معلوم شده بود كه تنها كساني كه در سمينار شركت مي‌كنند مهمان هستند و بقيه بايد هزينه‌هاي خودشان را پرداخت بكنند، اين‌ها هم قهر كرده بودند و به شهر و ديار خودشان بازمي‌گشتند!

از روىِ دست سهراب سپهرى  از شهر فرار بكنيم!  شعر طنز حمید آرش آزاد

شهر را ول بكنيم.

«در فرو دست انگار» اتوبوسِ واحد مى‏آيد.

يا كه ده لاستيك را، با هم آتش زده‏اند.

هر چه هست،

دودِ غليظى برپاست!

شهر را ول بكينم،

«شايد اين آب»كه در لوله كمى هست روان

توىِ يك خانه‏ىِ ويلايى در آن سرِ شهر،

پُر كند داخلِ استخرى را،

يا بشويد تنِ يك بنزِ مدل بالا را!

يك زنِ چادرى

آمد تهِ صف،

همرهِ لشكرى از كور و كچل، ريز و درشت،

شايد اين‏ها، همگى، بچه‏هايش هستند،

صفِ نان چند برابر شده است!

چه شلوغ است اين شهر،

چه پُر از داد و فغان، نعره‏ىِ بوق است اين شهر!

«مردمِ بالا دست»، چه زرنگ‏اند و بلا

روستاشان همه خلوت، همه بى دود.

«من نديدم دهشان»

«بى گمان» يك نفر نيست در آن،

همگى، كوچ كردند به شهر!

«بى گمان، در دهِ بالا دست» خانه‏ىِ خالى هست

«مردمش مى‏دانند» كه «كوپن» مى‏سوزد،

بى گمان مى‏دانند، كه «بُن» سوخته چيزِ خوبى‏ست!

توىِ سيگارِ قاچاق، چه درآمدها هست!

«اهلِ ده با خبرند»

كه در اين شهر مديرِ يك «آژانسِ مسكن»

گاو صندوقِ بزرگ و پُر پولى دارد،

... كه در اين شهر، خريدارِ دومن «نان خشك»

قدرِ ده مردِ ليسانسيّه درآمد دارد،

پول چيز خوبى‏ست، «اهلُ ده باخبرند»!

«چه دهى بايد باشد»

«كوچه باغش پُرِ موسيقى باد!»

مردمانش همه در حاشيه‏هاى شهرند،

خانه هاشان - در ده - خالى‏ست!

فرصتُ خوبى شد،

پس بيا ما به همان ده برويم،

شهر را ول بكينم

خاطرات حمید آرش آزاد،قدم ما و بازار جهاني قالي ...؟

از اواخر سال 58 به بعد، بازار قالي رونق زيادي به خود گرفته بود. قالي‌هاي اعلا و ريزبافت، به خصوص نوع ابريشمي قالي، در اروپا و آمريكا مشتريان فراواني داشت. باز هم خيلي‌ها به بافتن قالي روي آورده بودند. هر كسي كه حدود 100 هزار تومان سرمايه داشت دو ـ سه دار قالي‌بافي در خانه‌اش و يا در دكان‌هاي اجاره‌اي برپا مي‌كرد. كارگرهاي بدون سرمايه هم در كارگاه‌ها و كارخانه‌هاي ديگران كار مي‌كردند و دستمزدهاي خوبي مي‌گرفتند.

و به طور سيل‌آسا صادر مي‌شدند، دليلش اين بود كه شاه‌پرست‌ها و سرمايه‌دارهاي داخلي، در لابه‌لاي قالي‌ها مبالغ زيادي ارز، مقادير بسيار طلا و جواهرات و هم‌چنين اشياي عتيقه و باستاني را پنهان مي‌كردند و به خارج مي‌بردند و چون مأمورهاي ايراني اين جريان را فهميده‌اند و سخت‌گيري مي‌كنند، اين ركود پيش آمده است. عده‌اي هم توليد انبوه «فرش ماشيني» در اروپا را دليل اصلي مي‌دانستند و...

اما مي‌شد اين فرضيه‌ها را نيز مطرح كرد كه از يك سوء به دليل افزايش چشمگير قيمت قالي‌ها و دستمزدها، كارگران و افراد فرصت‌طلب به سودهاي فوري و آني مشغول شده و انواع تقلب‌ها را به كار برده‌اند كه قالي‌ها در مدت زمان هر چه كوتاه‌تري بافته و به بازار عرضه بشوند و در نتيجه، جنس‌ها نامرغوب شده و مشتريان تيزبين خود در خارج از كشور را از دست داده‌اند. از سوي ديگر نيز، به دليل برخوردهاي احساسي و غيرمنطقي با صاحبان سرمايه‌ها، عده‌اي از مديران كارگاه‌ها و كارخانه‌هاي بزرگ قالي‌بافي كه نقشه‌هاي اصيل و ارزشمندي نيز در اختيار داشتند، به هندوستان، پاكستان و جاهاي ديگر رفته و در آن سرزمين‌ها «قالي ايراني» توليد مي‌كنند و به دليل پايين بودن دستمزدها و ميزان تعرفه‌هاي گمركي، كالاهاي خود را ارزان‌تر توليد و صادر مي‌كنند، به همين دليل ديگر قالي ايراني چندان خريدار در جهان ندارد.

در هر حال، قيمت قالي يك دفعه پايين آمد و ارباب نيز، ميزان دستمزدهاي كارگرها را پايين آورد. البته ارباب از اين بابت خيلي عصباني بود كه به دليل تعيين حداقل دستمزد توسط قانون، نمي‌تواند دستمزدها را از آن هم پايين‌تر بياورد. لااقل از قانون مي‌ترسيد.

در همان سال، يكي از مقامات نسبتاً بلندپايه‌ي كشوري در جايي گفته بود كه در برخي موارد، كار كردن با بعضي آدم‌هاي رژيم گذشته و مسأله‌دار براي ما آسان‌تر از كار با عده‌اي از كساني است كه سوءسابقه‌ي ثبت شده‌اي ندارند و ظاهرشان را هم به صورت يك «برادر» آراسته‌اند.

ارباب هم همه‌ي تلاش خود را به كار مي‌برد كه لااقل به ظاهر قانون عمل بكند و خودش را گرفتار نسازد و اين، از خيلي جنبه‌ها به سود كارگران بود. در آن كارگاه، هر كارگري بعد از دو ـ سه روز كار آزمايشي، مي‌توانست «بيمه» بشود و اتفاقاً خود ارباب اين كار را تبليغ و تشويق مي‌كرد، در حالي كه در همان زمان، در خيلي جاهاي ديگر به ظاهر موجه، از زير بار بيمه كردن كارگرها شانه خالي مي‌كردند تا هم شمشير داموكلس اخراج براي هميشه بالاي سر كارگر باشد و هم در صورت اخراج، مبالغ موسوم به «پايان كار» را نپردازند.

خاطرات حمید آرش آزاد،مذاكره براي آغاز قالي‌بافي

به «كارخانه‌ي قالي‌بافي ...» رفتم. به دفتر هدايتم كردند. به اتاقي كه دفتر ناميده مي‌شد وارد شدم.

«حاج ... آقا» مانند مجسمه‌اي كه مواد اوليه‌ي آن را غرور و تكبر بي‌اندازه تشكيل داده باشد نشسته بود. خيلي به خودش زحمت داد كه جواب سلام اين بنده‌ي ناقابل را بدهد و اجازه داد كه روي يك صندلي، روبه‌روي ميز و صندلي كهنه اما اشرافي‌اش بنشينم.

هيبت شازده‌هاي قاجاري را به خودش داده بود و با نگاه‌ها و ميميك صورتش به من يادآوري مي‌كرد كه من خودم را فردي ناقابل از «رعيت» بدانم و اشرافيت او را تحسين بكنم.

بالاي سر حاج آقا عكس نسبتاً بزرگ از پدرش به ديوار نصب شده بود. نگاه‌هاي اين عكس هم شازده‌هاي قاجاري و فئودال‌هاي پرفيس و افاده‌ي بعد از انقلاب فرانسه را به ياد آدم مي‌آورد. تمامي سطح كت حاجي از مدال‌هاي اعطايي رضاخان و محمدرضا پهلوي پر شده بود.

حاج آقا، از نام، محل زندگي، شغل سابق و... پرسيد. گفتم كه از اهالي محله‌ي «كوره‌باشي» در بخش جنوبي «ميدان چايي» هستم و تقريباً هم‌محله‌اي هستيم. سال‌ها پيش قالي‌باف و محصل بوده‌ام و حالا هم از آموزش و پرورش اخراج شده‌ام و دنبال كار مي‌گردم.

مي‌خواست گربه را دم حجله بكشد. در همان ابتداي صحبت گفت: «در اين‌جا بايد مراقب خودت باشي. كارخانه‌ي ما با كارخانه‌هاي ديگر خيلي تفاوت‌ها دارد. اين‌جا قانون به خصوصي اجرا مي‌شود و بايد رعايت بكني.»

دل به دريا زدم و گفتم: «حاج آقا! بچه‌ي همين محله هستم و در مورد اين كارخانه، حداقل از 30 سال پيش تا امروز خيلي چيزها شنيده‌ام. مثلاً اينكه زماني در اين‌جا آدم‌ها را زنداني مي‌كردند، شلاق مي‌زدند و ...!»

حاج آقا واقعاً دست و پايش را گم كرد. رنگ از چهره‌اش پريد و با شتاب تمام گفت: «نه! دروغ گفته‌اند. در اين‌جا هيچ‌وقت چنين اتفاق‌هايي نيفتاده است. اين‌جا هم يك كارخانه‌ي قالي‌بافي مثل كارخانه‌هاي ديگر است.»

پرسيدم: «پس چرا گفتيد كه با جاهاي ديگر تفاوت دارد؟»

گفت: «از اين نظر كه در اين‌جا نبايد زياد با اين و آن صحبت بكني. بايد سرت را پايين بيندازي و فقط كارت را انجام بدهد.»

گفتم: «حاج آقا! اگر از اين نظر مي‌فرماييد، همه‌ي كارخانه‌ها مثل هم هستند. قالي‌بافي شغلي است كه در آن، آدم بايد فقط قالي و انگشتان خودش را نگاه بكند، چون با نيم ثانيه غفلت، ممكن است كارد قالي‌بافي را روي انگشت خودش بزند كه نتيجه‌اش حداقل ده روز بيكار ماندن بدون دستمزد تا خوب شدن زخم انگشت است. صحبت كردن با ديگران هم موجب مي‌شود كارگر يواش‌تر كار بكند و نتواند خرجي اهل و عيالش را دربياورد.»

گفت: «دوست آشناهايت هم حق آمدن به كارخانه را ندارند در ضمن، هر زمان كه كاري داشتي و نمي‌تواني بيايي، بايد يك روز قبل اجازه بگيري و خلاصه، مثل ارتش، مقررات را به طور كامل رعايت بكني.»

جواب دادم: «اين‌هايي كه فرموديد همگي به سود خود من است و بدون شك آن‌ها را رعايت خواهم كرد.»

از فرداي همان روز، در آن كارخانه مشغول قالي‌بافي شدم.

خاطرات حمید آرش آزاد،بالاخره در آن كارخانه‌ي معروف قالي‌بافي

بافتن قالي تابلو يا صورت كار من نبود. يعني قبلاً روي چنين فرشي كار نكرده بودم تجربه نداشتم. حتي شاگردي را هم درست نمي‌توانستم بكنم و اين‌جور قالي‌ها با پشم‌هايي در بيش‌تر از 60 رنگ بافته مي‌شدند كه كاملاً طبيعي به نظر برسند و هر پنج يا شش رقم از رنگ‌ها چنان شبيه به هم بودند كه من قادر به تشخيص آن‌ها نمي‌شدم و كارم غلط درمي‌آمد و «اوستا» مجبور مي‌شد بافته‌هاي مرا بشكافد و خودش دوباره ببافد و در نتيجه، اوستا ضرر مي‌كرد، ولي به دليل لوطي‌گري و احترام به بزرگ‌تر، به روي من نمي‌آورد و دستمزدم را درست مي‌داد.

بعد از چند روز اصرار پي در پي، بالاخره او را راضي كردم كه اجازه بدهد من به يك كارگاه ديگر بروم. گفت كه راضي به اين كار نيست، ولي اگر قرار است از او جدا بشوم، بهتر است به كارخانه‌ي قالي‌بافي «حاجي ...» بروم كه هم صاحبش پولدار است و مي‌تواند دستمزدم را به صورت نقدي و به طور مرتب بدهند و هم كارگرها را بيمه مي‌كند كه براي آينده‌شان خوب است.

آن كارخانه، كمي دور از محله‌ي پدري‌ام بود. هم از روي گفته‌ها و شايعه‌هاي مردم و هم با ديدن برخي علايم، با صاحب قبلي آن كارخانه آشنايي كافي داشتم. بنيانگذار كارخانه «حاجي ...» در زمان نوجواني و در روزگار كمي بعد از مشروطه، در يك دكان محقر در محله‌ي خود ما «باقلا» مي‌فروخت. بعدها به صورت «چماقدار» ارباب روستاي محل تولد خودش درميايد و از طريق او به دولتي‌ها نزديك مي‌شود و در جريان روي كار آمدن «رضاخان» كمك‌هاي بسياري به او مي‌كند.

در جريان جنگ دوم و با يورش ارتش سرخ شوروي سابق و قواي سيار دولت‌ها به شمال كشور، او به تهران فرار مي‌كند، ولي عوامل و چماقدارهايش را كه از لومپن‌ها و چاقوكش‌هاي معروف تبريز بودند حفظ و از راه دور هدايت مي‌كند.

در اواخر حكومت يك ساله‌ي «حزب دموكرات» به رهبري «پيشه‌وري» به طور پنهاني به تبريز مي‌آيد و چماقدارهايش را سازمان‌دهي مي‌كند و بعد از فرار پيشه‌وري و سران فرقه طوري ميدان‌دار معركه مي‌شود كه تبريزي‌ها به او «بالاشاه» (شاه كوچك) مي‌گفتند. در جريان نهضت ملي شدن نفت و ماجراهاي سال‌هاي 31 و 32 و در قضيه‌ي كودتاي 28 مرداد نيز، اين شخص و دار و دسته‌اش بيش‌تر از يك ارتش مي‌توانند تبريزي‌ها و آذربايجاني‌ها را سركوب بكنند.

«حاجي ...» به طور گسترده و كامل و به صورت كاملاً آشكار در تبريز حكومت مي‌كرد. طوري كه بيش‌تر وقت‌ها كساني كه دعوايي كرده بودند و يا به دلايل ديگري مي‌خواستند از ديگران شكايت بكنند، به جاي دادگستري و شهرباني، نزد او مي‌رفتند و او هم به كارها رسيدگي مي‌كرد.

بارها از هر كسي در محله شنيده بودم كه «حاجي ...» بساط شلاق و شكنجه دارد و هر شخصي در هر جا و هر مقامي را كه بخواهد، دستگير مي‌كند و به سالن بزرگ رنگرزي «بوياق خانه» مي‌برد و دستور مي‌دهد او را شلاق بزنند و چند روزي زنداني و شكنجه بكنند.

در 21 آذر هر سال، كارگران، «حاجي ...» لباس‌هاي هم‌شكل و هم‌رنگ مي‌پوشيدند و از محل كارخانه در «سامان ميداني» در انتهاي خيابان ملل متحد تا ميدان «ساعت» را رژه مي‌رفتند.

من بارها اين رژه‌ي كارگرها را ديده بودم. آن‌ها، در سرماي استخوان‌سوز آذرماه تبريز، با كفش‌هاي كهنه و پاره، لباس‌هاي نازك و اوضاع بسيار رقت‌انگيز، به مدت سه ـ چهار ساعت روي نيم متر برف راه‌پيمايي مي‌كردند و «جاويد شاه» مي‌گفتند. در اين حال، از شدت سرما مي‌لرزيدند و توي دست‌هايشان «ها ...» مي‌كردند و...

البته زماني كه من براي كار به آن‌جا مي‌رفتم «حاجي ...» از دنيا رفته بود و پسرش آن‌جا را اداره مي‌كرد و در واقع ارباب ما بود. اربابي كه به جاي بيش‌تر از 300 دستگاه دار قالي‌بافي پدر، كم‌تر از 10 دستگاه داشت، ولي غرور و تكبري بيش‌تر از پدر از خود نشان مي‌داد و در نگاه كردن و حرف زدن، همه‌ي تلاش خود را به كار مي‌برد كه خودش را بسيار بسيار بالاتر نشان بدهد و طرف مقابل را تحقير بكند.