هميشه از مردم ما انتقاد ميشود كه حسود و بخيل همديگر هستند، در مقابل حاكمان و قدرتها، خبرچيني همديگر را ميكند، كارشان چاپلوسي نسبت به بزرگترها و آزار و اذيت نسبت به همتاها و كوچكترها است و...
از يك نظر، اين اتهامها دربارهي بسياري از مردم واقعيت دارد. اما بيانصافي محض خواهد بود اگر اين صفات زشت را مختص ايرانيها بدانيم.
حدود سه هزار سال حاكميت ديكتاتوري سپاه و همهجانبه و فشارها و ظلمهاي حاكمان، اربابان روستاها و... موجب شده است كه مردم، به خاطر در امان ماندن از ستمها و شرارتهاي حاكمان و اربابان و...، عوامل و ايادي آنان، مجبور به تملق، خبرچيني و كارهاي زشت و پستي از اين قبيل شوند و اتفاقاً كساني مثل «شيخ سعدي» و همتايان او كه ميبايستي آموزگار انسانيت باشند نيز در آثار و نصايح خود، تن دادن به اين قبيل زبونيها را به مردمان توصيه ميكنند تا انسانها، مثلاً زنده و در امان بمانند!
در كارگاه قاليبافي هم، مرد بدبختي بود كه بدون جيره و مواجب، به سود ارباب جاسوسي ميكرد. البته اين كار به ظاهر بدون جيره و مواجب به نظر ميرسيد، در واقع نبود امنيت شغلي در جامعه و ترس از فردا و گرسنه ماندن اهل و عيال بود كه آن بدبخت را به اين كارها وادار ميكرد.
چندين بار كارگرها به او گوشزد كردند كه دوست و همكار خودش را به ارباب نفروشد و دست از نامردي بردارد. اما بيماري مزمن خيانت در اين آدم قابل معالجه نبود. حتي چند بار هم من به او چيزهايي گفتم، ولي پند دادن به او را به نوعي آب در هاون ديدم.
يك بار به خاطر همين رفتارها، يكي از كارگرها او را در بيرون از كارگاه گرفته و كتك زده بود. فردايش او آمد و ضمن شكايت از آن كارگر، ادعا ميكند كه من او را تحريك كردهام.
ارباب ما را به دفتر خواست و در اين مورد سؤالهايي مطرح كرد. نميخواستم از موضع ضعف برخورد كنم. از يك طرف هم ميخواستم حرفي در دهان كاگر ضارب گذاشته باشم كه خوب بتواند از خودش دفاع بكند. بنابراين به ارباب گفتم: «حاج آقا! خيلي ببخشيد. ولي اين دعوا بعد از پايان ساعت كاري، آن هم در جايي دور از كارگاه اتفاق افتاده. پس مربوط به كارگاه و روابط كارفرما و كارگر نميشود.»
ارباب با دلخوري و خشم تمام به من گفت كه به سر كار خودم برگردم. برگشتم. در دل خودم ميگفتم كه حالا ارباب هم مثل «شازده احتجاب» حسرت گذشتهها را ميخورد و آرزو ميكند كه اي كاش مثل پدرش بود و همان امكانات را داشت كه ميتوانست همهي كارهاي يك استان را مربوط به خودش بداند، نه اينكه اتفاقي كه در 100 متري كارگاهش افتاده به او مربوط نباشد!
عصر آن روز در يكي از قهوهخانهها، روش مقابله با آن خبرچين را به همكاران ياد دادم و گفتم بهترين راه اين است كه او را نزد ارباب بياعتبار بكنيم.
فرداي آن روز، يكي از كارگرها، بدون اينكه كسي را مخاطب قرار بدهد، با صداي بلندي گفت: «ببين چه اشتباه بزرگي كردهام. در نقشه، اين قسمت را آبي نوشتهاند، ولي من به جاي آن سبز بافتهام. آن هم از يك هفتهي پيش. اگر حاجي بفهمد، حسابي جريمهام خواهد كرد.»
با شنيدن اين مطلب، جناب جاسوس از جايش بلند شد و گفت كه ميخواهد به دستشويي برود. هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ارباب با عجلهي تمام آمد. نقشهي مربوط به آن همكار را در دستش گرفت و با دقت تمام، با رنگهاي قالي مقايسه كرد و چون اشتباهي نديد، برگشت و رفت.
تا مدتي كارمان اين شده بود كه بعضي حرفهاي دروغ و الكي بزنيم. خبرچين كه خيال ميكرد اين حرفها حقيقت دارد، پيش ارباب ميرفت و همه چيز را به او ميگفت. ارباب هم ميآمد و به همه جا و همه كس سركشي ميكرد. ولي هيچ نقطه ضعفي نمييافت و با كنفتي و خيطي برميگشت!
هميشه از مردم ما انتقاد ميشود كه حسود و بخيل همديگر هستند، در مقابل حاكمان و قدرتها، خبرچيني همديگر را ميكند، كارشان چاپلوسي نسبت به بزرگترها و آزار و اذيت نسبت به همتاها و كوچكترها است و...
از يك نظر، اين اتهامها دربارهي بسياري از مردم واقعيت دارد. اما بيانصافي محض خواهد بود اگر اين صفات زشت را مختص ايرانيها بدانيم.
حدود سه هزار سال حاكميت ديكتاتوري سپاه و همهجانبه و فشارها و ظلمهاي حاكمان، اربابان روستاها و... موجب شده است كه مردم، به خاطر در امان ماندن از ستمها و شرارتهاي حاكمان و اربابان و...، عوامل و ايادي آنان، مجبور به تملق، خبرچيني و كارهاي زشت و پستي از اين قبيل شوند و اتفاقاً كساني مثل «شيخ سعدي» و همتايان او كه ميبايستي آموزگار انسانيت باشند نيز در آثار و نصايح خود، تن دادن به اين قبيل زبونيها را به مردمان توصيه ميكنند تا انسانها، مثلاً زنده و در امان بمانند!
در كارگاه قاليبافي هم، مرد بدبختي بود كه بدون جيره و مواجب، به سود ارباب جاسوسي ميكرد. البته اين كار به ظاهر بدون جيره و مواجب به نظر ميرسيد، در واقع نبود امنيت شغلي در جامعه و ترس از فردا و گرسنه ماندن اهل و عيال بود كه آن بدبخت را به اين كارها وادار ميكرد.
چندين بار كارگرها به او گوشزد كردند كه دوست و همكار خودش را به ارباب نفروشد و دست از نامردي بردارد. اما بيماري مزمن خيانت در اين آدم قابل معالجه نبود. حتي چند بار هم من به او چيزهايي گفتم، ولي پند دادن به او را به نوعي آب در هاون ديدم.
يك بار به خاطر همين رفتارها، يكي از كارگرها او را در بيرون از كارگاه گرفته و كتك زده بود. فردايش او آمد و ضمن شكايت از آن كارگر، ادعا ميكند كه من او را تحريك كردهام.
ارباب ما را به دفتر خواست و در اين مورد سؤالهايي مطرح كرد. نميخواستم از موضع ضعف برخورد كنم. از يك طرف هم ميخواستم حرفي در دهان كاگر ضارب گذاشته باشم كه خوب بتواند از خودش دفاع بكند. بنابراين به ارباب گفتم: «حاج آقا! خيلي ببخشيد. ولي اين دعوا بعد از پايان ساعت كاري، آن هم در جايي دور از كارگاه اتفاق افتاده. پس مربوط به كارگاه و روابط كارفرما و كارگر نميشود.»
ارباب با دلخوري و خشم تمام به من گفت كه به سر كار خودم برگردم. برگشتم. در دل خودم ميگفتم كه حالا ارباب هم مثل «شازده احتجاب» حسرت گذشتهها را ميخورد و آرزو ميكند كه اي كاش مثل پدرش بود و همان امكانات را داشت كه ميتوانست همهي كارهاي يك استان را مربوط به خودش بداند، نه اينكه اتفاقي كه در 100 متري كارگاهش افتاده به او مربوط نباشد!
عصر آن روز در يكي از قهوهخانهها، روش مقابله با آن خبرچين را به همكاران ياد دادم و گفتم بهترين راه اين است كه او را نزد ارباب بياعتبار بكنيم.
فرداي آن روز، يكي از كارگرها، بدون اينكه كسي را مخاطب قرار بدهد، با صداي بلندي گفت: «ببين چه اشتباه بزرگي كردهام. در نقشه، اين قسمت را آبي نوشتهاند، ولي من به جاي آن سبز بافتهام. آن هم از يك هفتهي پيش. اگر حاجي بفهمد، حسابي جريمهام خواهد كرد.»
با شنيدن اين مطلب، جناب جاسوس از جايش بلند شد و گفت كه ميخواهد به دستشويي برود. هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ارباب با عجلهي تمام آمد. نقشهي مربوط به آن همكار را در دستش گرفت و با دقت تمام، با رنگهاي قالي مقايسه كرد و چون اشتباهي نديد، برگشت و رفت.
تا مدتي كارمان اين شده بود كه بعضي حرفهاي دروغ و الكي بزنيم. خبرچين كه خيال ميكرد اين حرفها حقيقت دارد، پيش ارباب ميرفت و همه چيز را به او ميگفت. ارباب هم ميآمد و به همه جا و همه كس سركشي ميكرد. ولي هيچ نقطه ضعفي نمييافت و با كنفتي و خيطي برميگشت!
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۴۰۲ ساعت 7:20 توسط سیامک آرش آزاد
|