ديبده «حافظ»ده رد اولار! شعر ملمع حمید آرش آزاد

ائتدين ترقي، اولدو الين ياخشي يئرده بند

«اي پسته ي تو خنده زده بر حديث قند»!

ايسلاتميش ازيئرين بو، شيرين چاي داايسته يير

«مشتاقم، اوز براي خدا، يك شكر به چند»؟

نفتي ساتيب، بيز ارز آليريق، صادرات بو دور

«اي پسته! كيستي تو؟ خدا را، به خود مخند»!

گور هاردا دير او نفتي بيزيم سوفرايا توكن

«تا جان خود بر آتش رويش كنم سپند»؟!

دوز در يئرآلماسي ايله باديمجان تاپانميريق

«زين قصه بگذرم، كه سخن مي شود بلند»

ميدان چاييندا چوخدو سيچان، زير- زيبيل، فلان

«دل در هواي صحبت رودي دگر مبندا»!

چوخ لارزویوب بوز اوسته، ييخيلدي، تاپانماسان

«آن را كه دل نگشت گرفتار، اين كمند»

اي شهردار! بو تبريزي چوخ ائتمي سن آباد

«داني كجاست جاي تو؟ خوارزم يا خجند»؟

«حافظ» چو ترك غمزه ي خوبان نمي كند»

«آرش» كيمي، اولار او گزينش ده ديبده ردّ!

شهریارسیز… شعر حمید آرش آزاد به مناسبت سالروز درگذشت استاد شهریار

کؤنلوم قوشو قفسده سیزیلدار نگارسیز

بولبول نئجه سیزیلداماسین نوبهارسیز؟

یارین فراقی گوندوزومو شام تار ائدیب

بنزه‌ر قارانقولوق گئجه‌یه عؤمر، یارسیز

بیر زولفو قاره گؤز یاشیمی قانه دؤندریب

اؤ نازنین ائدیب دلِ زاری قرارسیز

آغ سینه‌ن اوسته، قاره ساچین چنبره قوروب

جانا! مگر خزانه تاپیلماز می مارسیز؟

هر روز وصل، بیر شب هجرانه وصل‌دیر

بو دونیادا شراب تاپیلماز خُمارسیز

آب حیاتی ایچمه‌یی اسکندر ایسته‌سه

چاتماز مرامه دیده شب زنده‌دار‌سیز

دار فناده حق چکیلیب داره هر زمان

هرگز گؤرنمه‌ییب اؤلا منصور، دارسیز

حیدربابا! نه‌دن بئله غمگین و خسته‌سن

گؤز یاشلارین آخیر اوزونه اختیارسیز؟

اؤغلو اؤلن آنا کیمی غم چولقاییب سنی

میدان عشق اؤلوبدو مگر شهسوارسیز؟

ای وای!… شمعِ بزمِ محبت سؤنوب مگر؟

شعر اؤلکه‌سی قالیبدی مگر شهریارسیز؟

زؤهره فلک‌ده چنگ ایله غم نغمه‌سی چالیر

چون شهریار پنجه‌سی قالمیش سه‌تارسیز

داغ تک باشی اوجا، عظمتلی، وقارلی

اؤ کس کی، کؤنلو اؤلمادی بیر آن شرارسیز

«آرش»! کؤنول بو غصه‌ده قان اؤلسا، حقلی‌دیر

چون چرخ عشق و شعر قالیبدیر مدارسیز

با اجازه استاد شهريار قوْی من‌ده گلیم! شعر طنز حمید آرش آزاد

اذن وئر من‌ده سن‌ایله بیر اروپایه گلیم

سن چیخاندا بازارا، من‌ده سنه سایه گلیم

«حق ماموریت» آل سن نئچه میلیون «یورو»

من ساتیم پار- پالازی، سن‌له اروپایه گلیم

سن دولان بولغاری باشدان باشا، هر جور کئفی چک

وئر اجازه منه‌ده تکجه او وارنایه گلیم

ناپل‌دان دویسا گوزون، مارسئیه گئت، هم کانی گز

حؤوله چین‌ده من اولوب، ساحل دریایه گلیم

امضالا چوخلو قرارداد، سن آغیر پورسانت آل

پول سایاندا، منی‌ده قوی‌کی، تماشایه گلیم

انگلیس‌ده، یئکه باشلار آپار سن دانیشیق

من‌ده کار، کور، دانیشیق سیز اورا بی‌مایه گلیم

سن سوویس‌ده، یئتیش اوز بانکی حسابدا پولونا

من‌ده آغزیم سولانان حالدا اوْ مأوایه گلیم

سن گئدیب تویلارا، شیرینی یئییب، اول خندان

من‌ده‌کی چوخ قوجایام، یاسلارا، حلوایه گلیم

یولون آمریکایا دوشسه، کاراییب‌ده حاللان

من جیرین پالتار ایلن، قیشدا آلاسکایه گلیم

قوی سنه مشتری دورسون «بی‌. بی. سی» «سی‌ان‌ان»

من‌ده بارماغی آچیب «۷» کیمی، سیمایه گلیم

گئتسن آفریقایا، قال ساحل عاج دا هر گون

من یازیق آج- یالا واج، تگجه کاتانگایه گلیم

آدیم «آرش»، نه اوخوم واردیر الیمده، نه یاییم

سن پارا توپلا، بوراخ بنده‌نی افنایه گلیم

شعر ملمع  آي تبريزين هميشه غايب برقي؟! حمید آرش آزاد

اوزوم گولر منيم، اي برق! چوخلو اوللام شاد

«اگر زكوي تو بويي به من رساند باد»

گيريب بير آن ائوه، گورسم كي يخچال ايشله ييري

«به مژده جان و جهان را به باد خواهم داد»

اوزون گورونمه دين، آنجاق گلير مرتب «قبض»

«نه ياد مي كني از ما، نه مي روي از ياد»

اوگون كي، پيي سوزو، شمعي آتيب، سني توتدوم

«دگر جهان در شادي به روي من نگشاد»

ائده نده سن نَوَسان، پارتلايير چيراق، يخچال

«هواي زلف توام عمر مي دهد بر باد»

بيزيم محله يه گلمه، سنه نظر دگه جك

«غباري از من خاكي به دامنت مرساد»!

نه نفت وار، نه ده گاز، ال اوزه نمكه ريك سن دن

«ز دوست دست نداريم، هر چه بادا باد»

بئزيكديريب، بيزي يوردون، ولي نه ائتمك اولور؟

«كه جان زمحنت شيرين كجا بَرَد فرهاد»؟

«ز دست عشق تو «حافظ» نمي برد جان را»

براي قبضِ تو «آرش» فروخت تتبان را!

باياتي‌لار ياغيش حمید آرش آزاد

عزيز ياغيش، جان ياغيش

سنه جان قوربان، ياغيش

آزجا قالير الينده‌ن

چكه‌ك «الامان» ياغيش!

***

اوچ- دؤرد داملا داماندا

سئل آخير خياوان‌دا

اوچ‌گون ده‌كي ياغميرسان

سو تاپيلمير هئچ ياندا

***

ياغينتلي ائوي ييخير

قوراقليق جاني سخير

هر ايكي بهانه‌يله

قيمت‌له عرشه چيخير!

***

ائل سو اوچون تله‌سير

لوله‌لرده يئل اسير

سني بهانه ائديب

بيري‌ده برقي كسير!

***

ياغيش، اوزون آغ اوْلسون

سولارين چايلاق اوْلسون

گله‌ن ايله چاتماساق

سنين باشين ساغ اوْلسون!

***

چؤل‌لري قورودورسان

شهري سئله توتورسان

سن‌ده، مسؤول‌لار كيمي

كندلري اونودورسان

***

سويو ييغماق هُنردير

بوْشلاماق دردِسردير

ياخشي باخساق، گؤره‌ريك

اصلي كمبود «جوهر» دير!

به قلم زنده یاد حمید آرش آزاد:  به یاد کریم شفائی سفر کرده ای که صد قافله دل همره اوست

دیگر به جهان نیست، نه لطفی، نه صفایی

شوری به سری نیست، به لب نیز نوایی

دردا! که "کریم" از بر ما رفت چه آسان

آوخ! که چنین زود سفر کرد "شفایی"

"کریم شفایی" را از حدود ۱۸ سال پیش می شناختم. آن وقت ها، من ترجمه ی کتاب "مفتون خاک" اثر "طالب آیدین" را در دست داشتم و او ویرایش چند کتاب را عهده دار شده بود. در ضمن، او در رادیو تلوزیون تبریز هم مشغول بود. هم داستان و نمایش و مطلب می نوشت و هم به عنوان استاد، عده ای از برنامه نویسان تازه کار را برای آینده تربیت می کرد. بعدها هم خود "شفایی" و هم شاگردانش را از رادیو تلوزیون کنار گذاشتند. ظاهرا به این جرم که او و درس آموختگان مکتبش "باسواد" بودند و این در قاموس ادارات و موسسه های فرهنگی و فرهنگساز ما، کم گناهی نیست!

تازه بیکار شده بودم. دوست بزرگوار و فرهنگ آفرینم "غلامحسین فرنود" به "شفایی" توصیه کرد که یاری ام کند تا در "فروغ آزادی" مشغول شوم. "کریم" نیز فردای همان روز ترتیب کارها را داد.

در فروغ آزادی یار و مددکار هم بودیم.

هم خودمان مقاله و مطلب و داستان می نوشتیم و هم نوشته های دیگران را ویراستاری می کردیم. وقتی متوجه شد من ذوقی در طنز نویسی و طنز سرایی دارم، هر روز تشویقم می کرد که طنز را جدی تر بگیرم و بیشتر بنویسم. هرگز فراموش نخواهم کرد آن روزی را که ضمن راهنمایی های خود گفت: "اشتباه من این است که مطالب خودم را به سبک رادیو و تلوزیون و مطبوعات می نویسم. ولی تو این اشتباه را نکن و هر مطلبی را با این هدف بنویس که یک روز به صورت کتاب در خواهد آمد.

"کریم" بود که تشویقم کرد خودم را در دایره ی تنگ مطبوعات محلی محبوس نسازم و با مطبوعات سراسری همکاری بکنم، و او بود که پیشنهاد کرد که شعر ها و مطالب طنزآمیزم را برای چاپ به ماهنامه و هفته نامه ی "گل آقا" بفرستم و اولین باری که شعرم در "گل آقا" به چاپ رسید یک قوطی شیرینی آورد تا این موفقیت را جشن بگیریم. به همین دلیل بود که من در میان دوستان و در چند مصاحبه مطبوعاتی، از او به عنوان "رفیق ناباب" نام برده و گفته ام که من در ابتدا، یک بچه سالم و سر به راه بودم و شفایی زیر پایم نشست و از راه راست منحرفم کرد و باعث شد که روزنامه نگار و طنزپرداز بشوم!

کریم شفایی در سرتاسر زندگی ۴۷ ساله اش، هرگز "قهر" و "دشمنی" را نشناخت. او با همه "دوست" بود و نسبت به همه، مهربانی و دلسوزی می کرد. در میان نویسندگان، روزنامه‌نگاران و برنامه نویسان صدا و سیمای استان و نیز در بین همکاران تهرانی و سراسری ایران، افراد زیادی هستند که از کریم شفایی درس گرفته و توسط او تربیت شده اند و مدیون او هستند، بدون این که کریم بر کسی منت بگذارد و یا توقع جبران خدمت ها و نیکی هایش را داشته باشد.

شنیده ام که یکی از بزرگان فلسفه و عرفان شرق، آن گاه که می خواست بعد از هشتاد سال زیستن، جهان مادی را ترک بکند، سفارش کرده بود که طول زندگی او را "یک سال" بنویسند و وقتی دلیل این کار را پرسیده بودند، پاسخ داده بود که در مجموع، یک سال از عمر خود را فدای زندگی و کامیابی دیگران کرده است. با این حساب، می توان به جرات گفت که طول زندگی کریم شفایی در عمر ۴۷ ساله اش حداقل "سی سال" بوده است.

اینک در ظاهر امر، کریم شفایی به جهان دیگر مهاجرت کرده و در میان ما نیست‌. اما در مراسم تشییع و خاک سپاری او، و نیز شام غریبان و مجلس ترحیم او، صدها جفت چشمان صاحبان قلم، فرهنگ، ذوق، اندیشه و احساس را اشک فشان دیدم. نوشته های زیبا و شعرهای لبریز از عشق و عرفان و احساس کریم نیز، او را جاودانه و بی مرگ ساخته اند. آیا برای یک انسان سر تا پا عشق و محبت و احساس، خوشبختی بیشتر از این هم می تواند وجود داشته باشد؟ آیا می توان باور کرد که کریم شفایی مرده است؟ هرگز!

بدرود کریم عزیز، خداحافظ، رفیق ناباب من!

پیام روز سراب ۳ شهریور ۱۳۸۳

اين دلِ پخمه‌ي من========== شعر طنز حمید آرش آزاد

دلِ وامانده من، باز هم زار و پريشان شد

پريد از سينه بيرون، راهيِ دشت و بيابان شد

معطل ماند چون در پستخانه نامه‌ي دلدار

پس از ده سال، آخر سرگروه نااميدان شد

ز وامِ ازدواجِ بانك‌ها خيري نديد اين دل

اسيرِ يك رباخوارِ حريصِ نامسلمان شد

وزيرِ مسكن از بس وعده داد و پشتِ گوش انداخت

در آخر چادري قسطي خريد و پاك ويلان شد

شعار و وعده‌ي خالي ز بس باريد بر فرقش

كه بيچاره ز باران آرزو كردن پشيمان شد

سمينار و سخنراني و اجلاس و فلان ـ بسيار

برايش برق و آب و تلفن و دارو و درمان شد!

رفيقانِ زرنگش بنز و كاديلاك چاپيدند

وليكن عمرِ او در حسرتِ يك كهنه پيكان شد

به دنبال عتيقه، دوستانش كوه‌ها گندند

ولي اين پخمه ـ چون فرهاد ـ كارش كندنِ جان شد

قصيده‌سازها عمري ز نقره ديگدان كردند

ولي او چون باباطاهر ـ دو بيتي گفت و عريان شد

خلاصه، اين دلِ پخمه، پس از پنجاه و اندي سال

به درسِ زيركي مردود و، اخراج از دبستان شد