مدرسه 3 شيفتي بود. انتخاب شيفتها را به خودمان واگذار كردند و هر كسي با در نظر گرفتن كارها و گرفتاريهايش، يكي از شيفتها را انتخاب كرد. شيفت مياني از ساعت ده و نيم شروع ميشد و تا دو ساعت بعدازظهر ادامه مييافت. بعضي معلمان اين شيفت نميتوانستند از صبح و بعدازظهر خودشان درست استفاده بكنند. به همين دليل كمتر كسي اين شيفت را قبول ميكرد و در نتيجه من و چند نفر ديگر كه شغل و مشغوليت ديگري نداشتيم اين نوبت را قبول كرديم.
آن روز، ساعت 10 صبح بود كه از خانه پدري در كوي سيداسلام منشعب از خيابان ملل متحد (فلسطين) بيرون آمدم كه به مدرسه بروم. زماني كه به خيابان رسيدم عدهي زيادي از مردم را ديدم كه به طرف خيابان شمس تبريزي و محله مفتح ميدويدند. بعضيها هم در مورد درگيري و تيراندازي صحبت ميكردند.
بالاخره يك هممحلي از راه رسيد و گفت كه مردم شلوغ كرده و خيلي جاها را آتش زدهاند و شهر را آشوب گرفته است.
به شوق آمدم. بيخيال مدرسه شدم و به طرف مركز شهر به راه افتادم. زماني كه به «بازار آغزي» رسيدم مشاهده كردم كه جوانها چند بانك را آتش زده و شيشههاي ساختمانهاي ادارهها را شكستهاند. به محض رسيدن به ساختمان ناحيه 2 آموزش و پرورش، جوانها را ديدم و بيهيچ ملاحظهاي، قاطي آنها شدم. بچهها يك جيپ متعلق به آموزش و پرورش را دمر كردند و شيلنگ بنزين آن را بريدند، اما كبريتي نداشتند. جلو رفتم و با فندك، ماشين را آتش زدم. باد نسبتاً شديدي ميوزيد. يك دفعه چشمم به يك ماشين ژيان افتاد كه تنها يكي ـ دو متر جلوتر با جيپ در حال سوختن اداره فاصله داشت و باد، شعلههاي آتش را به طرف ژيان ميبرد. فكر كردم كه لابد اين ماشين متعلق به يكي از معلمها است كه كاري در اداره دارد. درنگ نكردم و جلو رفتم و ژيان را به جلو هل دادم و نگذاشتم آتش بگيرد.
حالا نوبت خيابان فردوسي بود. دستهجمعي به آنجا رفتيم. انداختن سنگ و آتش زدن، حسابي سرمستم ميكرد، احساس ميكردم نوجواني 16 ساله هستم. مشغول سنگاندازي و شلوغي در خيابان فردوسي بوديم كه يك دفعه شاگرد سنگكپزي به ما نزديك شد و گفت كه بهتر است فرار بكنيم. او يك پيكان تازه و بدون شماره را نشان داد و قسم خورد كه چند دقيقه پيش، به چشم خودش ديده كه پنج نفر مأمور از آن پياده شدند. شنيدن اين خبر كافي بود كه ماها، دستهجمعي به سراغ پيكان قرمز رنگ كاملاً نو برويم. در يك چشم به هم زدن، چرخهاي ماشين به هوا رفت و من باز هم فندك را روشن كردم و...
هيچ كدام از آن جوانها را نميشناختم. بعد از آتش زدن پيكان مأمورها بود كه يك نفر هممحلي ـ «كورهباشي اوشاغي» ـ از راه رسيد و قاطي ما شد. اين جوان حسن نام داشت او از خود روز 29 بهمن 56 تا روز پيروزي انقلاب در هر آشوب و تظاهراتي شركت ميكرد و عصرها در محله، جريان را با آب و تاب تعريف ميكرد و همين تعريفها بود كه بالاخره موجب شد بچهمحليها به او لقب «حسن شهرتباز» بدهند. به خيابان تربيت آمديم. همه مغازهها بسته بود. در اينجا و آنجا، دستههاي سه ـ چهار نفري مردان ايستاده بودند و با همديگر صحبت ميكردند. به آساني ميشد فهميد كه اين مغازهها هستند كه كار را تعطيل كرده، اما خودشان ماندهاند كه هم مراقب مغازههايشان باشند و هم، اگر شلوغي تمام شد مغازه را باز بكنند.
به مقابل يك مغازه تلويزيونفروشي رسيديم كه مثلاً تلويزيون دارد يك «سرمايهدار» است و بايد خود و سرمايهاش نابود بشوند. او گفت كه وظيفه دارد با سرمايهدارها بجنگد ولي من مانع شدم و گفتم كه صاحب يك مغازه، حتي اگر هزار تا تلويزيون هم داشته باشد سرمايهدار به حساب نميآيد. در اين زمان مردي در فاصله يكي ـ دو متري ما ايستاده بود جلو آمد و گفت: «چه سرمايهداري بابا؟ اين بدبخت را من خوب ميشناسم. چند تا تلويزيون را نسيه خريده و آورده كه بفروشد يك لقمه نان دربياورد.» البته به آساني ميشد فهميد كه اين شخص صاحب همان مغازه است.
به خيابان پهلوي [امام خميني(ره)] رسيديم. ظاهراً در اين خيابان جوانها همهي كارها را كرده بودند و چيزي براي ما نمانده بود.
رفتوآمدي در خيابان نبود. در كف خيابان و پيادهرو مقدار زيادي آب و «كف» ميديديم و بعضي جاها هم خون به چشم ميخورد. مأموران شهرباني و سربازهاي ارتش، در همهجا به چشم ميخوردند. آرام به طرف چهارراه شهناز [شريعتي] به راه افتاديم. كمي مانده به چهارراه، يك استوار شهرباني، را ديديم كه به زانو نشسته و تفنگ آمادهي شليك را به طرف ما گرفته بود. ايستاديم و چند دقيقهاي همان طور مانديم. ولي چارهي ديگري به غير از رفتن نداشتيم چون براي هميشه كه نميتوانستيم آنجا بايستيم. من خيلي آرام و با قدمهاي شمرده به راه افتادم. بقيهي جوانها هم با مقداري فاصله و يكييكي آمدند. از كنار سركار استوار رد شديم. درست در وسط چهارراه، يك مأمور بسيار معروف و بدنام «آگاهي» را ديديم كه يك قبضه «كلت» در دست داشت كه لولهي آن را بالا گرفته بود و خودش كاملاً هراسان و عصباني به نظر ميرسيد. به «پاساژ» پيچيديم. سينما و تعداد زيادي از مشروبفروشيها و ميخانهها را آتش زده بودند، تا آن موقع جوانها چندان حرفي نزده بودند كه انسان بداند دليل اين همه تلاشها و آتش زدنها چيست. اما با مشاهده ميخانههاي سوخته، يكي ـ دو نفر از آنها شروع به فحش دادن به عرقخورها و عرقفروشها كه البته فحشهاي خيلي ركيكي هم ميدادند. بعد از آن، نوبت به فحش دادن به مأمورها و ساواكيها رسيد و خود و خانوادههاي اينها هم بينصيب نماند.
دوستي داشتم كه اهل لبنان بود و در دانشگاه تبريز در رشتهي زبان و ادبيات فارسي تحصيل ميكرد. فرداي 29 بهمن، او را همراه خودم به خيابانهاي مركزي شهر بردم. با ديدن اوضاع شهر، واقعاً حيران شد و گفت: «شما تبريزيها چه جور آدمهايي هستيد؟ پنج سال است كه ما با توپ و موشك در لبنان جنگ داخلي داريم، ولي به اندازه نيم روز شما نتوانستهايم كاري انجام بدهيم»!
فرداي روز 29 بهمن، ظاهراً شاه و مسئولان رژيم از تأثير شوك اوليه بيرون آمده و زبان باز كرده بودند.
خود شاه گفت و بقيه هم تكرار كردند كه قيام 29 بهمن كار مردم فهيم، سرفراز، ميهنپرست و شاهدوست (!) تبريز نبوده و عدهاي عناصر مشكوك خارجي از آن سوي مرز آمده و دست به خرابكاري و ويرانگري زدهاند، زيرا كه خارجيها نميتوانند ايران آزاد و مستقل را تحمل بكنند و از رسيدن كشور ما به دروازههاي «تمدن بزرگ» ميترسند و...!
اين، رسم همهي ديكتاتورها در طول تاريخ بوده و هست كه نارضايتيها و قيامهاي مردم زجر كشيده و به تنگ آمده خود را به پاي خارجيها و يا مزدوران و ايادي خارجي بيندازند. آنها چنين القا ميكنند كه ملت، عاشق و طرفدار آنان هستند و آنها را ميپرستند و هيچوقت كاري عليه رژيم حكومتي نميكنند و در هر قيام و آشوبي، فقط بيگانگان دخالت دارند.
تاريخ «نرون» را خوب به خاطر داريد. امپراطور ديكتاتور و ديوانهاي كه به اصطلاح شاعر بود و فقط با ديدن شعلههاي آتش قريحهي شعرياش ميجوشيد و شعر ميسرود. اين ديوانه، به زور شلاق و نيزه، مردم را در ميدانهاي بزرگ «رم» جمع ميكرد و براي هر پنج ـ شش نفر هم يك مأمور ميگماشت و در اين حال براي مردم شعر ميخواند، مردم هم وظيفه داشتند برايش كف بزنند و بهبه بگويند، زيرا در غير اين صورت، از مأمورها كتك ميخوردند.
جالب است زماني كه مردم «رم» قيام كردند و همه جاي شهر را گرفتند، مأمورها پيش «نرون» آمدند و به او اخطار كردند كه بهتر است از راه مخفي فرار بكند و به دست مردم اسير نشود، ولي «نرون» گفت: «اين غيرممكن است. ملت من، نسبت به من عشق و ارادت مخلصانه دارند و آشوبگرها، حتماً از جاهاي ديگري آمدهاند و خود ملت جواب آنها را خواهند داد.» نرون همان روز توسط مردم دستگير و كشته شد!
رژيم شاهي، قيامكنندگان تبريزي را خارجي معرفي ميكرد. دوست عزيزي در همان روز شعري سرود كه خيلي زود ورد زبان مردم شد. او در بخشي از شعر گفته بود:
جام سينديران رجبعلي
اود يانديران اروجعلي
هاردان اولدي خارجيلي ...!
از روز سيام بهمن، دستگيريها شروع شد. صدها هزار نفر از جوانان تبريزي كه بيشترشان از اهالي محلههاي حاشيهاي شهر، به خصوص كوي «شاهآباد» ـ «مفتح فعلي» ـ بودند روانه بازداشتگاهها و زندانها شدند.
مردم عادي در اين مورد، عقايد گوناگوني داشتند. بعضيها اصلاً سكوت كرده بودند و ادعا ميكردند كه نه چيزي ديده و نه كلامي شنيدهاند. عدهاي بسيار خوشحال بودند، هم طرفداران حكومت عدل علي(ع) و هم كساني كه خواهان حكومت سوسياليستي بودند. تعدادي از مردم هم قيامكنندگان را جمعي غارتگر ميناميدند و ميگفتند كه در خيلي از خانههاي «قوروچاي»، «قوم تپه»، «كهنه ساللاقخانه» و...، مأمورها توانستهاند صندليها و ساير وسايل بانكها و سينماهاي سوخته را كشف بكنند.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 8:43 توسط سیامک آرش آزاد
|