خاطرات حمید آرش آزاد،معلم ساواكي؟

«قاسم»، يك آدم عقده‌اي بود. هميشه دلش مي‌خواست همكاران از او حساب ببرند و بترسند.

روزي كه قرار بود «مبارزه با گران‌فروشي» در كشور آغاز بشود، قاسم معلوم نشد از چه جايي يك دسته 100 برگي مربوطه به جريمه گران‌فروشان را به دست آورد. بعد از آن، هر روز يكي ـ دو بار در مدرسه، آن دفترچه را به همكاران نشان مي‌داد و مي‌گفت كه مي‌تواند هر كاسبي را به هر اندازه كه دلش خواست جريمه بكند.

بارها با او صحبت كردم، رويم نمي‌شد كه صاف و پوست‌كنده بگويم كه همه‌ي ما مي‌دانيم كه كاره‌اي نيست و فقط چاخان مي‌كند، اما برايش تشريح كردم كه «گراني» با «گران‌فروشي» فرق مي‌كند و جريمه كردن يك بقال يا قصاب، چاره درد نيست و بايد آب را از سرچشمه زلال بكنيم كه البته براي اين كار هم عزم جدي وجود ندارد و اين نوع تظاهر به مبارزه با گران‌فروشي، در واقع عوام‌فريبي و خام كردن مردم است. به او گفتم كه دولت «هويدا» و هر دولت متشابهي، هيچ وقت به طور جدي با گراني مبارزه نمي‌كند، زيرا كه اين قبيل دولت‌ها، خودشان عامل اصلي تورم و گراني در جامعه هستند. اين‌ها را هم من و هم چند معلم ديگر گفتيم، ولي قاسم از رو نمي‌رفت و باز هم خودش را «مأمور مخفي» معرفي مي‌كرد.

قاسم، با آن همه چاخان‌پردازي، واقعاً در ميان همكاران منفور بود. به خصوص كه معلم‌ها مي‌ديدند كه او نيمي از ساعت‌هاي تدريس را در دستشويي مي‌گذراند و يا در گوشه‌اي پنهان مي‌شود كه مثلاً كم‌كاري بكند و درس ندهد. در حالي كه مدير مدرسه با گوشه و كنايه مي‌گفت كه اگر معلمي حال و حوصله درس خواندن ندارد، بهتر است بيايد و در دفتر بنشيند و چايي بخورد. نه اينكه بوي ناهنجار توالت را تحمل بكند و يا به گوشه‌هاي تاريك بخزد.

يك روز، قاسم ادعا كرد كه مأمور «ساواك» است و اگر بخواهد مي‌تواند همه‌ي همكاران را به «سازمان» جلب بكند. شنيديم و چيزي نگفتيم. شايد انتظار داشتيم كه ببيند كه كسي از او نترسيده و حيا بكند و اين قبيل ادعاها را كنار بگذارد. اما او روز به روز پرروتر مي‌شد. يك‌بار كه اختلاف كوچكي ميان من و او به وجود آمده بود، چند فحش ركيك داد و با لحن جدي تهديد كرد كه تا عصر همان روز به من افسار مي‌زند و به ساواك مي‌برد. ديگر تحمل اين حرف‌ها و تهديدها را نداشتم، يك سيلي حسابي به او زدم و گفتم كه او را از مدرسه فراري خواهم داد كه غلط بكند و ديگر دم از «ساواك» نزند. بچه‌ها دستم را گرفتند و از او دور كردند. قاسم در حالي كه دست‌هايش مي‌لرزيد، باز هم تهديد كرد. اين بار نوبت «ايوب» ـ ناظم مدرسه ـ بود كه عصباني بشود. او كه آدم خيلي هيكل‌دار و قدرتمندي هم بود، يقه قاسم را گرفت و او را از پشت به ديوار كوبيد و گفت اگر باز هم صحبت از ساواك بكند او را خفه خواهد كرد.

از آن روز به بعد قاسم اوقات بيش‌تري را در دستشويي مي‌گذراند چون علاوه بر در رفتن از كلاس و تدريس، در زنگ‌هاي سياحت هم رويش نمي‌شد به دفتر مدرسه بيايد و كنار همكاران بنشيند. آخر همان سال هم، تنها قاسم بود كه تقاضاي انتقال به يك مدرسه‌ي ديگر را كرد.

از آن روز به بعد ديگر قاسم را نديده‌ام، دلم مي‌خواست بعد از انقلاب او را مي‌ديدم و در مورد ساواك مي‌پرسيدم و هم‌چنين سؤال مي‌كردم كه آيا باز هم در جايي «مأمور مخفي» است و بايد از او بترسيم يا نه؟!

خاطرات حمید آرش آزاد،روز 29 بهمن سال 56

مدرسه 3 شيفتي بود. انتخاب شيفت‌ها را به خودمان واگذار كردند و هر كسي با در نظر گرفتن كارها و گرفتاري‌هايش، يكي از شيفت‌ها را انتخاب كرد. شيفت مياني از ساعت ده و نيم شروع مي‌شد و تا دو ساعت بعدازظهر ادامه مي‌يافت. بعضي معلمان اين شيفت نمي‌توانستند از صبح و بعدازظهر خودشان درست استفاده بكنند. به همين دليل كم‌تر كسي اين شيفت را قبول مي‌كرد و در نتيجه من و چند نفر ديگر كه شغل و مشغوليت ديگري نداشتيم اين نوبت را قبول كرديم.

آن روز، ساعت 10 صبح بود كه از خانه پدري در كوي سيداسلام منشعب از خيابان ملل متحد (فلسطين) بيرون آمدم كه به مدرسه بروم. زماني كه به خيابان رسيدم عده‌ي زيادي از مردم را ديدم كه به طرف خيابان شمس تبريزي و محله مفتح مي‌دويدند. بعضي‌ها هم در مورد درگيري و تيراندازي صحبت مي‌كردند.

بالاخره يك هم‌محلي از راه رسيد و گفت كه مردم شلوغ كرده و خيلي جاها را آتش زده‌اند و شهر را آشوب گرفته است.

به شوق آمدم. بي‌خيال مدرسه شدم و به طرف مركز شهر به راه افتادم. زماني كه به «بازار آغزي» رسيدم مشاهده كردم كه جوان‌ها چند بانك را آتش زده و شيشه‌هاي ساختمان‌هاي اداره‌ها را شكسته‌اند. به محض رسيدن به ساختمان ناحيه 2 آموزش و پرورش، جوان‌ها را ديدم و بي‌هيچ ملاحظه‌اي، قاطي آن‌ها شدم. بچه‌ها يك جيپ متعلق به آموزش و پرورش را دمر كردند و شيلنگ بنزين آن را بريدند، اما كبريتي نداشتند. جلو رفتم و با فندك، ماشين را آتش زدم. باد نسبتاً شديدي مي‌وزيد. يك دفعه چشمم به يك ماشين ژيان افتاد كه تنها يكي ـ دو متر جلوتر با جيپ در حال سوختن اداره فاصله داشت و باد، شعله‌هاي آتش را به طرف ژيان مي‌برد. فكر كردم كه لابد اين ماشين متعلق به يكي از معلم‌ها است كه كاري در اداره دارد. درنگ نكردم و جلو رفتم و ژيان را به جلو هل دادم و نگذاشتم آتش بگيرد.

حالا نوبت خيابان فردوسي بود. دسته‌جمعي به آن‌جا رفتيم. انداختن سنگ و آتش زدن، حسابي سرمستم مي‌كرد، احساس مي‌كردم نوجواني 16 ساله هستم. مشغول سنگ‌اندازي و شلوغي در خيابان فردوسي بوديم كه يك دفعه شاگرد سنگك‌پزي به ما نزديك شد و گفت كه بهتر است فرار بكنيم. او يك پيكان تازه و بدون شماره را نشان داد و قسم خورد كه چند دقيقه پيش، به چشم خودش ديده كه پنج نفر مأمور از آن پياده شدند. شنيدن اين خبر كافي بود كه ماها، دسته‌جمعي به سراغ پيكان قرمز رنگ كاملاً نو برويم. در يك چشم به هم زدن، چرخ‌هاي ماشين به هوا رفت و من باز هم فندك را روشن كردم و...

هيچ كدام از آن جوان‌ها را نمي‌شناختم. بعد از آتش زدن پيكان مأمورها بود كه يك نفر هم‌محلي ـ «كوره‌باشي اوشاغي» ـ از راه رسيد و قاطي ما شد. اين جوان حسن نام داشت او از خود روز 29 بهمن 56 تا روز پيروزي انقلاب در هر آشوب و تظاهراتي شركت مي‌كرد و عصرها در محله، جريان را با آب و تاب تعريف مي‌كرد و همين تعريف‌ها بود كه بالاخره موجب شد بچه‌محلي‌ها به او لقب «حسن شهرت‌باز» بدهند. به خيابان تربيت آمديم. همه مغازه‌ها بسته بود. در اين‌جا و آن‌جا، دسته‌هاي سه ـ چهار نفري مردان ايستاده بودند و با هم‌ديگر صحبت مي‌كردند. به آساني مي‌شد فهميد كه اين مغازه‌ها هستند كه كار را تعطيل كرده، اما خودشان مانده‌اند كه هم مراقب مغازه‌هايشان باشند و هم، اگر شلوغي تمام شد مغازه را باز بكنند.

به مقابل يك مغازه تلويزيون‌فروشي رسيديم كه مثلاً تلويزيون دارد يك «سرمايه‌دار» است و بايد خود و سرمايه‌اش نابود بشوند. او گفت كه وظيفه دارد با سرمايه‌دارها بجنگد ولي من مانع شدم و گفتم كه صاحب يك مغازه، حتي اگر هزار تا تلويزيون هم داشته باشد سرمايه‌دار به حساب نمي‌آيد. در اين زمان مردي در فاصله يكي ـ دو متري ما ايستاده بود جلو آمد و گفت: «چه سرمايه‌داري بابا؟ اين بدبخت را من خوب مي‌شناسم. چند تا تلويزيون را نسيه خريده و آورده كه بفروشد يك لقمه نان دربياورد.» البته به آساني مي‌شد فهميد كه اين شخص صاحب همان مغازه است.

به خيابان پهلوي [امام خميني(ره)] رسيديم. ظاهراً در اين خيابان جوان‌ها همه‌ي كارها را كرده بودند و چيزي براي ما نمانده بود.

رفت‌وآمدي در خيابان نبود. در كف خيابان و پياده‌رو مقدار زيادي آب و «كف» مي‌ديديم و بعضي جاها هم خون به چشم مي‌خورد. مأموران شهرباني و سربازهاي ارتش، در همه‌جا به چشم مي‌خوردند. آرام به طرف چهارراه شهناز [شريعتي] به راه افتاديم. كمي مانده به چهارراه، يك استوار شهرباني، را ديديم كه به زانو نشسته و تفنگ آماده‌ي شليك را به طرف ما گرفته بود. ايستاديم و چند دقيقه‌اي همان طور مانديم. ولي چاره‌ي ديگري به غير از رفتن نداشتيم چون براي هميشه كه نمي‌توانستيم آن‌جا بايستيم. من خيلي آرام و با قدم‌هاي شمرده به راه افتادم. بقيه‌ي جوان‌ها هم با مقداري فاصله و يكي‌يكي آمدند. از كنار سركار استوار رد شديم. درست در وسط چهارراه، يك مأمور بسيار معروف و بدنام «آگاهي» را ديديم كه يك قبضه «كلت» در دست داشت كه لوله‌ي آن را بالا گرفته بود و خودش كاملاً هراسان و عصباني به نظر مي‌رسيد. به «پاساژ» پيچيديم. سينما و تعداد زيادي از مشروب‌فروشي‌ها و ميخانه‌ها را آتش زده بودند،‌ تا آن موقع جوان‌ها چندان حرفي نزده بودند كه انسان بداند دليل اين همه تلاش‌ها و آتش زدن‌ها چيست. اما با مشاهده ميخانه‌هاي سوخته، يكي ـ دو نفر از آن‌ها شروع به فحش دادن به عرق‌خورها و عرق‌فروش‌ها كه البته فحش‌هاي خيلي ركيكي هم مي‌دادند. بعد از آن، نوبت به فحش دادن به مأمورها و ساواكي‌ها رسيد و خود و خانواده‌هاي اين‌ها هم بي‌نصيب نماند.

دوستي داشتم كه اهل لبنان بود و در دانشگاه تبريز در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي تحصيل مي‌كرد. فرداي 29 بهمن، او را همراه خودم به خيابان‌هاي مركزي شهر بردم. با ديدن اوضاع شهر، واقعاً حيران شد و گفت: «شما تبريزي‌ها چه جور آدم‌هايي هستيد؟ پنج سال است كه ما با توپ و موشك در لبنان جنگ داخلي داريم، ولي به اندازه نيم روز شما نتوانسته‌ايم كاري انجام بدهيم»!

فرداي روز 29 بهمن، ظاهراً شاه و مسئولان رژيم از تأثير شوك اوليه بيرون آمده و زبان باز كرده بودند.

خود شاه گفت و بقيه هم تكرار كردند كه قيام 29 بهمن كار مردم فهيم، سرفراز، ميهن‌پرست و شاه‌دوست (!) تبريز نبوده و عده‌اي عناصر مشكوك خارجي از آن سوي مرز آمده و دست به خراب‌كاري و ويران‌گري زده‌اند، زيرا كه خارجي‌ها نمي‌توانند ايران آزاد و مستقل را تحمل بكنند و از رسيدن كشور ما به دروازه‌هاي «تمدن بزرگ» مي‌ترسند و...!

اين، رسم همه‌ي ديكتاتورها در طول تاريخ بوده و هست كه نارضايتي‌ها و قيام‌هاي مردم زجر كشيده و به تنگ آمده خود را به پاي خارجي‌ها و يا مزدوران و ايادي خارجي بيندازند. آن‌ها چنين القا مي‌كنند كه ملت، عاشق و طرفدار آنان هستند و آن‌ها را مي‌پرستند و هيچ‌وقت كاري عليه رژيم حكومتي نمي‌كنند و در هر قيام و آشوبي، فقط بيگانگان دخالت دارند.

تاريخ «نرون» را خوب به خاطر داريد. امپراطور ديكتاتور و ديوانه‌اي كه به اصطلاح شاعر بود و فقط با ديدن شعله‌هاي آتش قريحه‌ي شعري‌اش مي‌جوشيد و شعر مي‌سرود. اين ديوانه، به زور شلاق و نيزه، مردم را در ميدان‌هاي بزرگ «رم» جمع مي‌كرد و براي هر پنج ـ شش نفر هم يك مأمور مي‌گماشت و در اين حال براي مردم شعر مي‌خواند، مردم هم وظيفه داشتند برايش كف بزنند و به‌به بگويند، زيرا در غير اين صورت، از مأمورها كتك مي‌خوردند.

جالب است زماني كه مردم «رم» قيام كردند و همه جاي شهر را گرفتند، مأمورها پيش «نرون» آمدند و به او اخطار كردند كه بهتر است از راه مخفي فرار بكند و به دست مردم اسير نشود، ولي «نرون» گفت: «اين غيرممكن است. ملت من، نسبت به من عشق و ارادت مخلصانه دارند و آشوبگرها، حتماً از جاهاي ديگري آمده‌اند و خود ملت جواب آن‌ها را خواهند داد.» نرون همان روز توسط مردم دستگير و كشته شد!

رژيم شاهي، قيام‌كنندگان تبريزي را خارجي معرفي مي‌كرد. دوست عزيزي در همان روز شعري سرود كه خيلي زود ورد زبان مردم شد. او در بخشي از شعر گفته بود:

جام سينديران رجبعلي

اود يانديران اروج‌علي

هاردان اولدي خارجي‌لي ...!

از روز سي‌ام بهمن، دستگيري‌ها شروع شد. صدها هزار نفر از جوانان تبريزي كه بيش‌ترشان از اهالي محله‌هاي حاشيه‌اي شهر، به خصوص كوي «شاه‌آباد» ـ «مفتح فعلي» ـ بودند روانه بازداشتگاه‌ها و زندان‌ها شدند.

مردم عادي در اين مورد، عقايد گوناگوني داشتند. بعضي‌ها اصلاً سكوت كرده بودند و ادعا مي‌كردند كه نه چيزي ديده و نه كلامي شنيده‌اند. عده‌اي بسيار خوشحال بودند، هم طرفداران حكومت عدل علي(ع) و هم كساني كه خواهان حكومت سوسياليستي بودند. تعدادي از مردم هم قيام‌كنندگان را جمعي غارتگر مي‌ناميدند و مي‌گفتند كه در خيلي از خانه‌هاي «قوروچاي»، «قوم تپه»، «كهنه ساللاق‌خانه» و...، مأمورها توانسته‌اند صندلي‌ها و ساير وسايل بانك‌ها و سينماهاي سوخته را كشف بكنند.

باشينا دؤندويوم دلّال! شعر طنز حمید آرش آزاد

ايندي‌كي، توك‌تؤكولوبدور، باشين‌اوْلموش دام- داز

«خيز و در كاسه‌ي سر، آب طربناك انداز»

يا توك اكدير اوْ باشا، يا تله‌سيك پوْستيژ آل

«پيشتر زان كه شود كاسه‌ي سر، خاك‌انداز»!

قوْجا وقتينده، جوان‌ليق‌ائله، چال، اوْينا، اوْخو

«حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز»

هم «بساز- بفروش» اوْلوبسان، هم «آژانس مَسكن»

«آتشي از جگر جام در املاك انداز»!

كارمند ايسته‌سه آلسين بير اوْتاق، بير دهليز

«دود آهي‌ش در آيينه‌ي ادراك انداز»

بيرده‌گؤردون‌كي، گله‌ن مشتري‌نين چوْخدو پولو

«بر رُخِ او، نظر از آينه‌ي پاك انداز»!

توْرپاغين نرخي قيزيل‌دان باها‌دير ايران‌دا

«ناز از سر بنه و سايه بر آن خاك‌انداز»

داداشيم‌سان، فقط آلدانما حريف‌لر دئسه‌لر:

«درد خود را به شفاخانه‌ي ترياك انداز»!

يوْخسولون سات ائويني، اؤز يارينا مانتووْ آل

«آن قبا در ره آن قامت چالاك انداز»!

«چون گل، از نكهت او جامه‌ قبا كن، «حافظ»

حرص‌‌له‌نَر دلال آقا، تئز سؤزه قوْي سوْن، حافظ!

خاطرات حمید آرش آزاد،نمره داديم و رشوه گرفتيم

سلمان و حميد، دو پسرعمو بودند. خانواده‌هاي آنان «ايلاتي» بودند كه به تبريز مهاجرت كرده بودند و در كمره يكي از تپه‌هاي مربوط ره «ائينالي» ساكن شده بودند. پدرهاي هر دو در «كشتارگاه» كار مي‌كردند كه شغل‌هايي بي‌اهميت و كم‌درآمد داشتند.

اواخر امتحانات سه ماهه دوم بود كه پدر سلمان به ديدنم آمد. مردي لاغر و كوتاه‌قد بود. در مورد وضع درسي پسرش پرسيد. گفتم كه در سه ماهه اول، در هيچ درسي نتوانسته نمره‌ي قبولي بگيرد و در سه ماهه دوم هم، وضع بهتري ندارد.

مرد بي‌چاره گريه كرد و گفت كه اين همه زحمت مي‌كشد و پول خرج مي‌كند و عوض اينكه پسرش را به شاگردي پيش يك قالي‌باف بفرستد و درآمدي داشته باشد، به مدرسه مي‌فرستد تا مثل خودش بدبخت و «فهله» بار نيايد و «آدم» بشود و نان بي‌دردسر بخورد. پدر سلمان گفت كه پسرش در سال گذشته هم رفوزه شده و اگر امسال مردود بشود در دوره‌ي روزانه نامش را نخواهند نوشت و آواره‌ي كوچه خواهد شد كه معلوم نيست چه بلايي به سرش بيايد. او خواهش كرد كه به پسرش نمره‌ي قبولي بدهم.

يك ريزنمرات ديگر از مدرسه گرفتم و در آن، نمره‌هاي سلمان را دستكاري كردم و برايش نمره‌هاي قبولي نوشتم. شب كه به خانه آمدم پيش خودم فكر كردم كه پدر سلمان زرنگ بوده و آمده و براي پسرش نمره گرفته، آن وقت تكليف رفوزه‌هاي ديگر چه مي‌شود؟!

يك ريزنمرات ديگر از مدرسه گرفتم، اين بار نمره‌هاي همه‌ي بچه‌هاي تنبل را دستكاري كردم و نوشتم. طوري با شتاب عمل كردم كه منطق و اصول هم يادم رفت. نمره‌هاي سه ماهه دوم را طوري دادم كه اگر با نمره‌هاي سه ماهه اول جمع و دوباره به دو تقسيم مي‌شدند، نتيجه‌اش نمره‌ي 10 مي‌شد. مثلاً اگر دانش‌آموزي در ثلث اول نمره‌ي 2 گرفته بود، در ثلث دوم نمره‌اش 18 شده بود كه بتواند جبران بكند. يعني اگر كسي با كمي دقت به نمره‌ها نگاه مي‌كرد، آن‌ها را پر از نقطه ضعف مي‌ديد.

آن سال، در سه ماهه سوم هم به همه‌ نمره‌ي اضافي دادم و همه‌ي دانش‌آموزان كلاس من بدون تجديدي قبول شدند.

دو روز بعد از توزيع كارنامه‌ها بود كه پدر سلمان به ديدنم آمد. او رويم را بوسيد و از بابت قبولي پسرش تشكر كرد و چيزي را كه لاي كاغذ و نايلون پيچيده بود به دستم داد. نگاه كردم، يك «دل گوسفند» بود. در آن زمان قيمت دل گوسفند تنها دو تومان بود، يعني بسيار ارزان و كم‌بها.

سال بعد، من همراه دانش‌آموزان سال گذشته‌ام، به كلاس بالاتر رفتم. سلمان در آن سال هم خوب درس نمي‌خواند. تلاش‌هاي من هم بي‌فايده بود. بچه اصولاً استعداد درس خواندن نداشت.

او باز هم در دو سه ماهه اول و دوم نمره نياورد. نزديكي‌هاي سه ماهه سوم بود كه پدرش به ديدنم آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسي، با لحن اغواكننده‌اي در گوشم گفت: «آقاي معلم! مي‌گويم امسال هم نمره‌ي خوب بده كه سلمان قبول بشود. قول مي‌دهم كه باز هم يك «دل» برايت بياورم»!

مرد بي‌چاره، دل دو توماني را چيز قابلي مي‌دانست!

خاطرات حمید آرش آزاد،اجازه به دانش‌آموز بدون اجازه‌ي آقاي مدير

وسط سر يكي از دانش‌آموزان يك «كاكل» نسبتاً دراز گذاشته بودند. يك رسم ايلاتي و روستايي بود. بعضي از كساني كه صاحب چند دختر مي‌شدند و حسرت يك پسر را داشتند، نذر مي‌كردند كه همه ‌جاي كله‌ي فرزند مذكر خود را بتراشند و در وسط آن كله يك كاكل بگذارند و اصلاح آن قسمت را بعد از هفت سالگي، در مشهد بكنند كه هم‌وزن موي تراشيده شده، طلا بخرند و به حضرت تقديم بكنند.

تقريباً در اوايل ارديبهشت‌ماه بود كه پدر آن دانش‌آموز به مدرسه آمد و از مديرمان خواهش كرد كه اجازه بدهد او فرزندش را به مشهد ببرد. ولي آقاي مدير گفت كه بيش‌تر از پنج ساعت نمي‌تواند اجازه بدهد و دانش‌آموز در صورت غيبت بيش‌تر از يك روز از مدرسه اخراج خواهد شد.

پدر دانش‌آموز اصرار و التماس مي‌كرد و مدير هم صحبت از قانون، مقررات، بخشنامه‌ها و اين‌جور چيزها را به ميان مي‌آورد.

به دليل داشتن اصل و ريشه‌ي «قره‌داغي» وضع پدر را خوب درك مي‌كردم. از نظر عقيدتي، او بايد بچه را به مشهد مي‌برد، حتي اگر از هزار تا مدرسه هم اخراجش مي‌كردند. اصولاً مردم ما مي‌ترسند از اينكه نتوانند به نذرشان عمل بكنند. در صورت ادا نكردن نذر، اگر حتي يكي از دورترين اقوام سببي يا نسبي آنان به مرگ طبيعي هم از دنيا مي‌رفت و يا براي يكي از فاميل‌هايشان اتفاق ناگواري مي‌افتاد، اين بچه و پدرش گناهكار و مسئول شناخته مي‌شدند.

پدر دانش‌آموز در نهايت نتوانست آقاي مدير را قانع بكند و با عصبانيت تمام بيرون رفت. پشت سرش رفتم و گفتم كه من معلم آن بچه هستم و اجازه مي‌دهم كه او را به مشهد ببرند و قول مي‌دهم كه غيبت او را به دفتر منتقل نكنم، فقط بايد قول بدهند كه بچه كتاب‌هايش را همراه بردارد و در طول مسافرت، آن‌ها را مطالعه بكند.

رفتند و برگشتند. فردايش، آن دانش‌آموز يك قوطي شيريني دو كيلويي برايم آورد. مي‌دانستم كه قوطي فقط براي من است، اما آن را باز كردم و به هر كدام از بچه‌ها يك شيريني دادم. دو روز بعد همان دانش‌آموز يك پيراهن برايم آورد و گفت كه چون شيريني را قبول نكرده‌ام، پدرش آن پيراهن را خريده است. ولي من، اين يكي را هم قبول نكردم و به خودشان برگرداندم.

تنها درآمد من از اين ماجرا، نارضايتي آقاي مدير بود كه بعداً از ماجرا باخبر شده بود.

شهریارسیز... شعر حمید آرش آزاد

کؤنلوم قوشو قفسده سیزیلدار نگارسیز

بولبول نئجه سیزیلداماسین نوبهارسیز؟

یارین فراقی گوندوزومو شام تار ائدیب

بنزه‌ر قارانقولوق گئجه‌یه عؤمر، یارسیز

بیر زولفو قاره گؤز یاشیمی قانه دؤندریب

اؤ نازنین ائدیب دلِ زاری قرارسیز

آغ سینه‌ن اوسته، قاره ساچین چنبره قوروب

جانا! مگر خزانه تاپیلماز می مارسیز؟

هر روز وصل، بیر شب هجرانه وصل‌دیر

بو دونیادا شراب تاپیلماز خُمارسیز

آب حیاتی ایچمه‌یی اسکندر ایسته‌سه

چاتماز مرامه دیدة شب زنده‌دار‌سیز

دار فناده حق چکیلیب داره هر زمان

هرگز گؤرنمه‌ییب اؤلا منصور، دارسیز

حیدربابا! نه‌دن بئله غمگین و خسته‌سن

گؤز یاشلارین آخیر اوزونه اختیارسیز؟

اؤغلو اؤلن آنا کیمی غم چولقاییب سنی

میدان عشق اؤلوبدو مگر شهسوارسیز؟

ای وای!... شمعِ بزمِ محبت سؤنوب مگر؟

شعر اؤلکه‌سی قالیبدی مگر شهریارسیز؟

زؤهره فلک‌ده چنگ ایله غم نغمه‌سی چالیر

چون شهریار پنجه‌سی قالمیش سه‌تارسیز

داغ تک باشی اوجا، عظمتلی، وقارلی

اؤ کس کی، کؤنلو اؤلمادی بیر آن شرارسیز

«آرش»! کؤنول بو غصه‌ده قان اؤلسا، حقلی‌دیر

چون چرخ عشق و شعر قالیبدیر مدارسیز

خاطرات حمید آرش آزاد،مجبور شدم سربه‌سر پيرمرد بگذارم

پيرمردي در حدود 70 ـ 65 ساله در يك طبق كوچك، تعدادي انواع شيريني‌ها و شكلات‌ها را مي‌آورد و به بچه‌هاي مدرسه مي‌فروخت. اين پيرمرد از جمله «عمو! ساعت چند است» بدش مي‌آمد. بچه‌ها هم اين را ياد گرفته بودند و با گفتن آن جمله، پيرمرد را عصباني مي‌كردند. او هم فحش‌هاي ركيكي مي‌داد و اگر دستش مي‌رسيد، يكي از بچه‌ها را مي‌گرفت و كتك مي‌زد.

يك بار همين پيرمرد با سنگ زده و كله يكي از بچه‌ها را شكانده بود. صبح روز بعد پدر و مادر آن دانش‌آموز پاسبان آوردند و از پيرمرد شكايت كردند. چون پيرمرد شيريني‌فروش چند دانش‌آموز را هم كتك زده بود، خود مدرسه هم از دست او شاكي شد.

زماني كه زنگ سياحت را زدند، همه‌ي معلم‌ها به دفتر مدير رفتند كه چايي بخورند و حدود 15 دقيقه استراحت بكنند. در اين زمان، پيرمرد،‌ پدر آن بچه و پاسبان در دفتر بودند. تصميم گرفته بودند صورت‌جلسه بكنند و مدير مدرسه و چند نفر شاهد گواهي بدهند كه آن پيرمرد آدم ناراحتي است و بچه‌ها را كتك مي‌زند. طبيعي بود كه در چنين صورتي، ممكن بود پيرمرد فلك‌زده زنداني بشود و بعد از آن هم به او اجازه فروختن شيريني در نزديكي مدرسه را ندهند.

دلم به حال پيرمرد بدبخت مي‌سوخت، ولي مدير و ديگران به اندازه‌اي عصباني بودند كه نمي‌توانستم وساطت بكنم. يك دفعه فكري به ذهن رسيد. رفتم و پشت پيرمرد ايستادم و يواشكي در گوشش گفتم: «عمو! ساعت چند است؟» با شنيدن اين جمله پيرمرد به شدت عصباني شد و برگشت و فحش‌هاي بسيار ركيكي نثار بنده كرد. در مقابل اين فحش‌ها، من با صداي خيلي بلند قهقهه زدم و خنديدم. خنده‌ي من پيرمرد را عصباني كرد و او فحش‌هاي بيش‌تري داد، ولي من باز هم خنديدم، طوري كه ديگران هم خنده‌شان گرفت و مدير، پاسبان، پدر آن بچه و شاهدها و معلم‌ها حسابي خنديدند. بعد از فروكش كردن خنده‌ها، از پاسبان خواهش كردن كه پيرمرد را براي چند دقيقه بيرون ببرد. بعد رو به مدير مدرسه، فرد شاكي و ديگران كردم و گفتم: «ديديد كه اين بدبخت عقل درست و حسابي ندارد و ديوانه است. آدم بدي هم نيست و فقط از شنيدن آن جمله ناراحت مي‌شود. پس انصاف نيست كه كاري بكنيد كه يك آدم بي‌عقل و فلك‌زده زنداني بشود.»

همگي حرفم را قبول كردند. قرار شد فقط پيرمرد را تهديد بكنند و يك تعهد كتبي از او بگيرند كه بعد از آن، سنگ انداختن را كنار بگذارد و بچه‌ها را كتك نزند.

پيرمردي در حدود 70 ـ 65 ساله در يك طبق كوچك، تعدادي انواع شيريني‌ها و شكلات‌ها را مي‌آورد و به بچه‌هاي مدرسه مي‌فروخت. اين پيرمرد از جمله «عمو! ساعت چند است» بدش مي‌آمد. بچه‌ها هم اين را ياد گرفته بودند و با گفتن آن جمله، پيرمرد را عصباني مي‌كردند. او هم فحش‌هاي ركيكي مي‌داد و اگر دستش مي‌رسيد، يكي از بچه‌ها را مي‌گرفت و كتك مي‌زد.

يك بار همين پيرمرد با سنگ زده و كله يكي از بچه‌ها را شكانده بود. صبح روز بعد پدر و مادر آن دانش‌آموز پاسبان آوردند و از پيرمرد شكايت كردند. چون پيرمرد شيريني‌فروش چند دانش‌آموز را هم كتك زده بود، خود مدرسه هم از دست او شاكي شد.

زماني كه زنگ سياحت را زدند، همه‌ي معلم‌ها به دفتر مدير رفتند كه چايي بخورند و حدود 15 دقيقه استراحت بكنند. در اين زمان، پيرمرد،‌ پدر آن بچه و پاسبان در دفتر بودند. تصميم گرفته بودند صورت‌جلسه بكنند و مدير مدرسه و چند نفر شاهد گواهي بدهند كه آن پيرمرد آدم ناراحتي است و بچه‌ها را كتك مي‌زند. طبيعي بود كه در چنين صورتي، ممكن بود پيرمرد فلك‌زده زنداني بشود و بعد از آن هم به او اجازه فروختن شيريني در نزديكي مدرسه را ندهند.

دلم به حال پيرمرد بدبخت مي‌سوخت، ولي مدير و ديگران به اندازه‌اي عصباني بودند كه نمي‌توانستم وساطت بكنم. يك دفعه فكري به ذهن رسيد. رفتم و پشت پيرمرد ايستادم و يواشكي در گوشش گفتم: «عمو! ساعت چند است؟» با شنيدن اين جمله پيرمرد به شدت عصباني شد و برگشت و فحش‌هاي بسيار ركيكي نثار بنده كرد. در مقابل اين فحش‌ها، من با صداي خيلي بلند قهقهه زدم و خنديدم. خنده‌ي من پيرمرد را عصباني كرد و او فحش‌هاي بيش‌تري داد، ولي من باز هم خنديدم، طوري كه ديگران هم خنده‌شان گرفت و مدير، پاسبان، پدر آن بچه و شاهدها و معلم‌ها حسابي خنديدند. بعد از فروكش كردن خنده‌ها، از پاسبان خواهش كردن كه پيرمرد را براي چند دقيقه بيرون ببرد. بعد رو به مدير مدرسه، فرد شاكي و ديگران كردم و گفتم: «ديديد كه اين بدبخت عقل درست و حسابي ندارد و ديوانه است. آدم بدي هم نيست و فقط از شنيدن آن جمله ناراحت مي‌شود. پس انصاف نيست كه كاري بكنيد كه يك آدم بي‌عقل و فلك‌زده زنداني بشود.»

همگي حرفم را قبول كردند. قرار شد فقط پيرمرد را تهديد بكنند و يك تعهد كتبي از او بگيرند كه بعد از آن، سنگ انداختن را كنار بگذارد و بچه‌ها را كتك نزند.

خاطرات حمید آرش آزاد،باز هم آن راهنماي تعليماتي

بيرون كردن راهنماي تعليماتي از كلاس، اگر چه كار درستي بود، ولي مي‌توانست انعكاس بدي در اداره‌ي آموزش و پرورش داشته باشد. بدون شك، گزارش راهنماي تعليماتي در پرونده‌ي من درج مي‌شد و در موارد حساس، به من زيان مي‌زد. به همين دليل، تصميم گرفتم ترتيبي بدهم كه او با چند نفر ديگر از معلم‌ها دعوا بكند و خودش در اداره بدنام بشود تا به گزارش‌هايش اهميت ندهند. باز هم آمد. اين بار زنگ تفريح بود و معلم‌ها در اتاق مخصوص خودشان جمع شده بودند و چايي مي‌خوردند. جناب راهنما كه ظاهرا مي‌خواست من را يك آدم غيرمنطقي جلوه بدهد، در جمع همكاران گفت كه من زماني شاگرد او بوده‌ام و احتمالاً به دليل نمره نياوردن در درس مربوطه، عقده‌اي شده‌ام و با او دشمني مي‌كنم. ولي من در جواب گفتم كه در همه‌ي سال‌هاي تحصيلم، هرگز نمره‌ي كم نگرفته و رفوزه نشده‌ام و پيش از كلاس يازدهم نيز اصلاً تجديدي نشده‌ام.

صحبت به درازا كشيد. بالاخره به او گفتم: «آقاي ...! شما يا اصولاً با وظايف و اختيارات و محدوديت‌هاي راهنماي تعليماتي آشنايي نداريد و يا يك آدم غيرطبيعي هستيد و مي‌خواهيد دعوا به راه بيندازيد.»

آقاي «...» عصباني شد و گفت: «غيرطبيعي يعني چه؟ يعني من يك آدم ديوانه هستم؟!»

پاسخ دادم: «برخوردهايتان كه اين طور نشان مي‌دهد.»

طاقت نياورد و به من فحش داد. من هم جوابش را دادم. مدير و معلم‌ها بلند شدند كه از درگيري فيزيكي جلوگيري بكنند. تازه سر و صداها كمي خوابيده بود كه آقاي «ملكي» ـ معلم كلاس پنجم ابتدايي ـ مچ دست راهنماي تعليماتي را گرفت و گفت: «پاشو برويم به كلاس من. بايد بخاري‌ام را تعمير و روشن بكني. بيش‌تر از يك ماه است كه من و شاگردانم از سرما به خود به خود مي‌لرزيم!»

آقاي «...» اعتراض كرد و گفت: «مثل اينكه مدرسه شما ديوانه خانه است و معلم‌هاي آن، تفاوت ميان راهنماي تعليماتي و خدمتگزار مدرسه را نمي‌دانند. مگر من خدمتگزار يا بخاري‌ساز هستم كه اين قبيل كارها را از من مي‌خواهيد؟!»

ولي ملكي جواب داد: «من نمي‌دانم. بايد بخاري را تعمير و روشن بكني. يك فرد راهنماي تعليماتي كه نتواند يك بخاري نفتي را روشن بكند، به چه درد اين جامعه مي‌خورد؟ اگر بلد نيستي برو و استعفا بده!»

معلم‌ها خنديدند و اين خنده موجب عصبانيت بيش‌تر جناب راهنما شد. او در حالي كه از جايش بلند مي‌شد، رو به طرف من كرد و گفت: «اگر حتي يك روز هم از عمر من باقي مانده باشد، در آن روز حساب تو را خواهم رسيد.»

و بعد خطاب به مديرمان گفت: «ضعف مديريت شما باعث پررويي اين‌ها شده است. شما بايد طوري رفتار مي‌كرديد كه معلم‌ها، با ديدن من و شما، از ترس شلوار خودشان را خيس مي‌كردند. اصلاً تقصير از وزارت آموزش و پرورش و اداره‌ي خودمان است كه هر آدم بي‌سروپايي را مدير و معلم مي‌كند. قديم‌ها اشخاص معتبر و مقتدر در فرهنگ استخدام مي‌شدند!»

مديرمان ميان دو دسته آدم‌هاي بي‌منطق گير افتاده بود. مي‌دانستيم كه آدم ترسويي نيست، ولي در هر حال، اهل و عيال داشت و مقام مديريت را هم نمي‌خواست از دست بدهد. در ضمن، ماها كم‌تر از دو سال كار كرده بوديم و هنوز سرمان به سنگ نخورده بود كه تنبيه بشويم و از خودمان انعطاف نشان بدهيم. اما آن مرد 22 سال در روستاها و شهرهاي مختلف كار كرده و تجربه‌ها اندوخته بود. به همين دليل، جواب توهين‌هاي راهنما را نداد و فقط گفت: «همين فردا تقاضاي استعفايم را مي‌نويسم و به اداره مي‌روم و به رئيس هم مي‌گويم كه شما در مدرسه چه رفتاري مي‌كني.»

راهنماي تعليماتي رفت. اما در مورد رفتن مديرمان به اداره و استعفاي او، بعدها چيزي نديديم و نشنيديم.

خاطرات حمید آرش آزاد،راهنماي تعليماتي يا مچ‌گير؟

يك روز زمستاني است، اما ملايمت هوا اين اجازه را داده است كه در كلاس را باز بگذارم. در كلاس چهارم ابتدايي تدريس مي‌كنم. زنگ انشاء است. چند نفر از بچه‌ها، انشاء‌هايشان را خوانده و نمره گرفته‌اند. موضوع انشاي هفته‌ي بعد را هم تعيين كرده‌ام. هنوز حدود 20 دقيقه از وقت كلاس باقي است. داستان «24 ساعت در خواب و بيداري» اثر «صمد بهرنگي» را درمي‌آوردم و براي بچه‌ها مي‌خوانم.

در چنين حالتي، يك دفعه ديدم كه پالتو، دو تا دستكش، يك شال گردن و يك چتر روي ميزم گذاشته شد. برگشتم و نگاه كردم. آقاي «...» را شناختم. از معلم‌هاي قديمي بود و دو سال هم در سيكل اول و در دبيرستان «رازي» معلم خودم شده بود. خيل زود به فكرم رسيد كه اين آدم بايد «راهنماي تعليماتي» و يا به قول قديمي‌ها «بازرس» باشد. صلاح نبود كتاب «صمد» را در كلاس و در دست من ببيند. چاره‌اي نداشتم. بايد شلوغ كاري مي‌كردم و به قول خودمان، نوعي «تولكو توزاناغي» راه مي‌انداختم.

از جايم بلند شدم و فرياد زدم: «چرا در را نزدي و داخل كلاس شدي؟ برو بيرون!»

گفت: «خيلي ببخشيد كه مزاحم قصه‌گويي شما شدم! وظيفه‌ي شما درس دادن است، نه قصه گفتن!»

باز فرياد زدم: «اين فضولي‌ها به تو نيامده، برو بيرون!»

با دستم هل دادم و او را بيرون انداختم. گفت كه مي‌رود و جريان را به مدير مدرسه مي‌گويد و رفت.

بايد كاري مي‌كردم كه وانمود بكنم كه او را نشناخته‌ام. كتاب داستان را پنهان كردم و به اتاق مدير دبستان رفتم. آقاي «...» نشسته بود و ماجرا را براي مديرمان تعريف مي‌كرد. به مديرمان گفتم: «آقاي رضايي! من نمي‌دانم اين شخص پدر كدام يك از بچه‌ها است كه آمده در مورد درس و نمره‌ي بچه‌اش بپرسد. شما به او ادب ياد بدهيد و بگوييد كه براي رسيدگي به درس و نمره‌ي پسرش، بايد به دفتر مدرسه بيايد و موضوع را با شما مطرح بكند و شما هم، اگر صلاح دانستيد، من را به دفتر بخواهيد تا جوابگو باشم.»

آقاي «...» اعتراض كرد و گفت: «من، پدر هيچ كدام از شاگردانت نيستم. بازرس اداره هستم و آمده‌ام به مدرسه سركشي بكنم.»

گفتم: «در اين صورت، گناه شما چند برابر مي‌شود. زماني كه شما احترام مدرسه و كلاس، مدير و معلم را رعايت نمي‌كنيد، بچه‌ها هم از شما ياد مي‌گيرند و بي‌ادب مي‌شوند و نظم را به هم مي‌زنند.»

گفت: «شما به جاي درس دادن، براي بچه‌ها قصه تعريف مي‌كرديد. من اين را به اداره گزارش مي‌كنم.»

گفتم: «اصلاً قصه مي‌گفتم كه هيچ، حتي در كلاس «بابا كرم» مي‌رقصيدم.

تو حق بي‌احترامي به من را نداري. از طريق قانوني بيا و سركشي بكن و هر چه را كه ديدي در دفتر «راهنماي تعليماتي» بنويس و به اداره گزارش كن. حق درگير شدن با معلم رانداري.»

گفت: «كدام طريق قانوني؟»

گفتم: «بايد به دفتر مدرسه بيايي و خودت را به آقاي مدير معرفي بكني و همراه ايشان به كلاس‌ها بيايي.»

گفت: «اينكه بازرسي نمي‌شود. من ترجيح مي‌دهم كه بدون سر و صدا وارد مدرسه بشوم. آرام و در حالي كه دولادولا راه مي‌روم، از پنجره‌ها به كلاس‌ها نگاه بكنم و اگر ديدم كه يك معلم كار خلاف انجام مي‌دهد، مچ او را بگيرم. اگر هم شما و امثال شما ناراحت شديد، اهميتي ندارد. بعد از اين، اگر صد بار هم به اين مدرسه بيايم، باز همين رفتار را خواهم كرد.

جواب دادم: «من هم، هر صد بار، تو را از كلاس بيرون خواهم انداخت. اداره هم هيچ غلطي نمي‌تواند بكند، چون ديگر دورتر و محروم‌تر از اين‌جا مدرسه‌اي وجود ندارد كه من را تبعيد بكنند!» دفتر «راهنماي تعليماتي» را باز كرد، همه‌ي ماجرا را مو به ‌مو در آن نوشت، يك برگ از دفتر را جدا كرد و در كيف خودش گذاشت و بدون خداحافظي، راه افتاد و رفت.

با اجازه استاد شهريار قوْی من‌ده گلیم! شعر طنز حمید آرش آزاد

اذن وئر من‌ده سن‌ایله بیر اروپایه گلیم

سن چیخاندا بازارا، من‌ده سنه سایه گلیم

«حق ماموریت» آل سن نئچه میلیون «یورو»

من ساتیم پار- پالازی، سن‌له اروپایه گلیم

سن دولان بولغاری باشدان باشا، هر جور کئفی چک

وئر اجازه منه‌ده تکجه او وارنایه گلیم

ناپل‌دان دویسا گوزون، مارسئیه گئت، هم کانی گز

حؤوله چین‌ده من اولوب، ساحل دریایه گلیم

امضالا چوخلو قرارداد، سن آغیر پورسانت آل

پول سایاندا، منی‌ده قوی‌کی، تماشایه گلیم

انگلیس‌ده، یئکه باشلار آپار سن دانیشیق

من‌ده کار، کور، دانیشیق سیز اورا بی‌مایه گلیم

سن سوویس‌ده، یئتیش اوز بانکی حسابدا پولونا

من‌ده آغزیم سولانان حالدا اوْ مأوایه گلیم

سن گئدیب تویلارا، شیرینی یئییب، اول خندان

من‌ده‌کی چوخ قوجایام، یاسلارا، حلوایه گلیم

یولون آمریکایا دوشسه، کاراییب‌ده حاللان

من جیرین پالتار ایلن، قیشدا آلاسکایه گلیم

قوی سنه مشتری دورسون «بی‌. بی. سی» «سی‌ان‌ان»

من‌ده بارماغی آچیب «۷» کیمی، سیمایه گلیم

گئتسن آفریقایا، قال ساحل عاج دا هر گون

من یازیق آج- یالا واج، تگجه کاتانگایه گلیم

آدیم «آرش»، نه اوخوم واردیر الیمده، نه یاییم

سن پارا توپلا، بوراخ بنده‌نی افنایه گلیم

خاطرات حمید آرش آزاد،دانشگاه، خيلي عوض شده ...

در يك دبستان دو نوبتي مشغول آموزگاري هستم. دو هفته از هر ماه را در شيفت پيش از ظهر تدريس مي‌كنم. در اين دو هفته، معمولاً تلاش مي‌كنم ژتون بخرم و ناهار را در سلف سرويس دانشگاه بخورم و بعدازظهر را هم در دانشگاه باشم.

يك روز كه روي چمن‌هاي روبه‌روي دانشكده‌ي ادبيات نشسته‌ام، دختر و پسري را مي‌بينم كه با هم قدم مي‌زنند و صحبت مي‌كنند. يك دفعه، پسر جوان دست خود را روي شانه‌ي دختر مي‌گذارد. چند سال پيش و زماني كه در دوره‌ي روزانه درس مي‌خواندم، از اين صحنه‌ها فراوان ديده بودم. كسي هم حرفي نمي‌زد و اعتراضي نمي‌كرد و در واقع اين قبيل روابط در دانشگاه، هر چند كه توسط عده‌اي كم برقرار مي‌شد، ولي طبيعي و عادي به نظر مي‌رسيد. اما يان بار، يك باره صداي فرياد نعره مانند و خشمناكي به گوش رسيد كه مي‌گفت: «دستت را بكش، بي‌حيا!»

نگاه كردم. جواني 19 يا 20 ساله بود. مي‌شد فهميد كه سال اولي است و هنوز خدمت نظام وظيفه را هم نديده است. پيراهن سفيد و درازش بيرون از شلوار بود و تا زانوهايش مي‌رسيد. ريش كم‌پشتي هم داشت. يك دفعه به صرافت افتادم كه در قيافه‌ها دقيق‌تر شوم. عده‌اي از پسرها قيافه‌هاي كساني را داشتند كه در محله به آن‌ها «شيخ» مي‌گفتيم. تعداد دخترهاي روسري‌دار هم زياد شده بود و حتي چند روز بعد، دختري را ديدم كه «مقنعه» سر كرده بود. البته تعداد اين قبيل دانشجوها هنوز هم كم بود و آن‌ها در اقليت قرار داشتند، ولي در مقايسه با چند سال پيش، زياد به نظر مي‌رسيدند.

در ميان بچه‌هاي روزانه، براي خودم هم‌صحبت‌هايي يافته بودم. تغييراتي كه مي‌ديدم وادارم مي‌كرد كه بيش‌تر پرسش‌گر و شنونده باشم تا آشنايي‌ام با اين محيط بيش‌تر شود. صحبت از روابط دخترها و پسرها، كم‌تر از دوره‌ي ما بود، ولي بحث‌هاي مربوط به سياست، بيش‌تر شده بود. هنوز هم بچه‌ها از «ويتنام»، «باكو»، «آمريكاي لاتين» و «شوروي» صحبت مي‌كردند. ولي اين بار نام «فلسطين» بيش‌تر از گذشته تكرار مي‌شد. در مورد مسايل داخلي هم، هنوز بيش‌تر بحث‌ها در مورد «نان» و «آزادي» بود و اينكه كدام يك از اين‌ها به ديگري اولويت دارد و يا بايد در اولويت قرار بگيرد و كدام مقدمه‌اي براي ديگري است. البته سخن از «اسلام»، حكومت عدل علي(ع) و مبارزات مذهبي هم براي خود جايي باز كرده بود و بيش‌تر از گذشته مطرح مي‌شد.

گاهي كه محفل خصوصي‌تر مي‌شد، بحث از «موتور كوچك» و به حركت درآمدن طبيعي «موتور بزرگ» در اثر حركت آن به ميان مي‌آمد و نيز با ذكر مثال‌هايي، بحث در اين مورد به ميان مي‌آمد كه مبارزات بايد از جنگل آغاز شود و ادامه بيابد و يا از كوه و يا از شهرها؟

دكتر شريعتي، آقاي طالقاني، صمد بهرنگي، دو ـ سه نفر از كارگردان‌هاي سينماي ايراني و خارجي، محبوب بچه‌ها بودند. دانشجوها، كتاب‌هاي مختلف را براي هم‌ديگر معرفي و تبليغ مي‌كردند، اما بودند كساني هم كه مي‌گفتند ديگر زمان كتاب و مطالعه و بحث‌هاي روشن‌فكري به سر آمده و بايد دست به اقدامات «عملي» زد. بودند بچه‌هايي كه ادعا مي‌كردند كه اگر ما حركت را آغاز بكنيم، رزمندان و مربيان فلسطيني، سلاح‌ها و پول‌هاي ليبي و... به ياري ما خواهند آمد.

حالا ديگر تعداد كساني كه صحبت از حمايت 100 درصدي شوروي مي‌كردند كم‌تر شده بود و بچه‌ها، بيش‌تر چشم به حركت‌هاي داخلي و مردمي دوخته بودند.

شعارهاي روي ميزها و پشت در توالت‌ها هم بيش‌تر شده بود، اما از تئاتر و ساير فعاليت‌هاي هنري چيزي نديدم. فقط يك بار كه چند نفر «عاشيق» آمده بودند و برنامه اجرا مي‌كردند، استقبال دانشجوها را خيلي پرشور و عمومي ديدم. در سالن به آن بزرگي، جاي سوزن انداختن هم نبود و عده‌ي زيادي سر پا ايستاده بودند و چنان تشويق‌هايي مي‌كردند كه ساختمان به لرزه درمي‌آمد.

خاطرات حمید آرش آزاد، استادها هم عوض شده بودند

ميان اولين و آخرين قبولي من از دانشگاه تبريز پنج سال فاصله بود. در ضمن، بار اول در رشته‌ي «زبان وادبيات فارسي» و اين بار در رشته‌ي «علوم اجتماعي» درس مي‌خواندم. در بار دوم، تفاوت‌هاي زيادي را ديدم كه شايد به دليل همان فاصله‌ي پنج ساله بود و شايد هم به رشته‌ي تحصيلي مربوط مي‌شد. چون به هر حال، رشته‌ي «جامعه‌شناسي» با «سياست»، «اقتصاد» و ساير مسايل مربوط به جوامع و علوم انساني، رابطه‌هاي بيش‌تري داشت. ولي در اين زمان، در فضاي مربوط به ساير رشته‌ها نيز مسايل مربوط به سياست را مي‌شد ديد و يا لااقل حس كرد.

يكي از استادان خود ما كه پيش‌ترها نيز با كتاب‌ها و انديشه‌هاي او آشنايي داشتم، بيش‌تر وقت‌ها به صورت سرپوشيده و گاهي اوقات به طور تقريباً آشكار، مسايل هم‌سو با گرايش‌هاي «چپ» را مطرح مي‌كرد. و تقريباً مي‌شد فهميد كه از «ديالكتيك تاريخي» و تكامل مادي و علمي انسان و جوامع انساني صحبت مي‌كند. جلسه‌هاي درسي اين استاد جذابيت خاص خودش را داشت. با اينكه مي‌دانستيم در مورد حضور و غياب دانشجويان هيچ نوع سخت‌گيري نمي‌كند، باز همگي در كلاس حاضر مي‌شديم و از اول تا آخر جلسه كاملاً خاموش مي‌نشستيم و تنها در پايان، سؤال‌هايي را مطرح مي‌كرديم. در كلاس اين استاد،‌ كم‌تر از 40 نفر انتخاب واحد كرده بودند، ولي نزديك به 150 نفر حاضر مي‌شدند كه خيلي‌هايشان هم يا روي زمين مي‌نشستند و يا سر پا مي‌ماندند.

استاد ديگري، ادعا مي‌كرد كه دوست نزديك «صمد بهرنگي» بوده و تعدادي از كتاب‌هاي «صمد» را در انتشاراتي خود به چاپ رسانده است. البته بعضي از ماها خبر داشتيم كه صمد در نامه‌هايي و جلساتي، از بعضي ناشران كتاب‌هايش گلايه كرده بود كه چرا به آثار او رنگ و جلا مي‌دهند و قيمت‌ها را بالا مي‌برند. در ضمن، اين را هم مي‌دانستيم كه چنين استادان و ناشراني، در پنج ـ شش سال پيش اصلاً نام صمد را به زبان نمي‌آوردند و حالا كه جو جامعه و دانشگاه دچار تغييراتي شده، خمير خودشان را آماده مي‌كنند كه به تنور داغ بچسبانند و ناني براي خود بپزند.

نام‌خانوادگي يكي از استادان جوان، شباهت زيادي به نام‌خانوادگي يك استاد مبارز و خوشنام در دانشگاه تهران داشت كه همين شباهت، در ابتدا ما را گول زد و بيش‌تر از حق و ظرفيت اين آدم به او نزديك شديم و در نهايت هم كارمان به درگيري لفظي و قهر كشيد. اين آقا در بدترين زمان رواج افكار سوسياليستي، نوسيوناليستي و سياسي در تركيه، در يكي از دانشگاه‌هاي آن كشور درس خوانده بود و مسايلي را مطرح مي‌كرد كه هر شنونده‌اي مي‌توانست با جمع‌بندي آن‌ها، به اين نتيجه برسد كه «مائوييسم» و «آنارشيسم» افراطي بدجوري در مغز او رسوخ كرده‌اند و از طرف ديگر، عشق مفرط به خودنمايي و آرتيست‌بازي هم در وجودش غوغا مي‌كند.

استاد ديگري هم هر هفته دو جلسه در يكي از كلاس‌هاي دانشكده‌ي ادبيات حضور مي‌يافت كه دانشجويان بسيار زيادي در جلسات او جمع مي‌شدند، دانشجويان علاقه‌مند به اين استاد، همگي تيپ مذهبي داشتند و با چنان عشق و شوري به كلاس مي‌رفتند كه ما را هم به طمع مي‌انداختند. خود استاد هم ساده‌پوش بود. كراوات نمي‌بست و ريش «پروفسوري» داشت. البته در مورد دانشجويان علاقه‌مند به سخنان اين استاد، اين واقعيت را هم بگويم كه بيش‌تريان ظاهري بسيار جدي و اخمو داشتند و سعي مي‌كردند با افراد غيرهم‌تيپ با خود چندان روابط گرم و برخورد خوب نداشته باشند، طوري كه انگار برخي افكار و آموزه‌ها، در اثر برخورد خوب با ديگران رنگ خواهد باخت و يا اين ديگران، افكار آنان را به سرقت خواهند برد و يا تغيير خواهند داد.

يك بار كه من و صمد به جلسه‌ي اين استاد رفتيم، افكار او را ديني، اما بسيار متفاوت با افكار ديني سنتي سال‌هاي پيش از آن يافتيم. مي‌توانم اين طور بگويم كه بيش‌تر شبيه افكار و انديشه‌هاي دكتر شريعتي و نيز آن‌هايي بودند كه در تابستان همان سال، از «جواد» در تهران شنيده بودم.

عيب كلاس فقط در اين بود كه به من و صمد، مانند آدم‌هاي «نامحرم» نگاه مي‌كرند. اصلاً شايد اگر احترام استاد و جلسه در ميان نبود، ما را از كلاس بيرون مي‌انداختند. ولي من و صمد تصميم گرفتيم بعدها هم به صورت «مستمع آزاد» در اين جلسه‌ها حضور بيابيم. اطمينان داشتيم كه به حضور ما عادت خواهند كرد.

خاطرات حمید آرش آزاد،شيوه‌هاي تظاهرات هم عوض شده است

به 16 آذر نزديك مي‌شديم. قصد شركت در تظاهرات دانشجويي را ندارم. اين را هم مي‌دانم كه در صورت شركت در تظاهرات و دستگير شدن، اين بار مجازات سختي در انتظارم خواهد بود. چون هم شناخته شده هستم، هم به معلمي اشتغال دارم و هم در دوره‌هاي شبانه تحصيل مي‌كنم كه اصولاً ساعت‌هاي حضور ما در دانشگاه چنين اجازه‌اي را نمي‌دهد. در ضمن، رنگ مو، عينك چشم، قد كوتاه و ساير مشخصات ظاهري موجب مي‌شوند كه خيلي زود شناخته بشوم و من اين را نمي‌خواهم.

از روز 12 آذر، كت و شلوار سرمه‌اي شيك و پيراهن سفيد ابريشمي مي‌پوشم و كراوات هم مي‌زنم. شيفت كارم در مدرسه پيش از ظهر است و فعلاً اين امكان را دارم كه براي ناهار به دانشگاه بروم و بعدازظهر هم آن‌جا باشم.

باز هم تظاهرات آغاز مي‌شود. در آن‌جا نبودم كه به چشم خودم ببينم كه شروع تظاهرات از مقابل دانشگاه فني بود و يا از جاي ديگر آغاز كردند. ولي مثل اينكه بچه‌هاي روزانه يك دور زده و ساكت شده بودند و ادامه‌ي برنامه به بعدازظهر مانده بود.

به سلف سرويس رفتم. ژتون خريدم، سيني غذا را گرفتم و در جايي نشستم. بچه‌هاي زيادي آمدند. يك دفعه صداي نعره‌اي به گوشم رسيد. برگشتم و نگاه كردم. يك بشقاب غذا به شيشه‌ي بزرگ سلف سرويس خورد و آن را شكست. به دنبال آن، چند بشقاب پرنده‌ي ديگر هم به پرواز درآمدند و شيشه‌هاي ديگري را هم پياده كردند.

يك دفعه عشقم كشيد كه من هم جواني بكنم. اما خيلي گرسنه‌ام بود. كتلت را برداشتم، لاي چند تكه نان پيچيدم و در جيبم گذاشتم و بعد، با بشقاب خالي، اعتراض دانشجويي كردم. اما فريادي نزدم.

بعدازظهر، باز هم شلوغي شد. تعداد تظاهر كننده‌ها زياد بود. اين بار، بچه‌هاي ته‌ريش‌دار هم با تعداد زياد و به طور فعالانه‌اي شركت كرده بودند. روبه‌روي سلف سرويس، در جاي بلندي ايستاده بودم و تماشا مي‌كردم. چند نفر جوان دانشجو هم آمدند و از سه ـ چهار قدمي من ايستادند. با دو نفر از آن‌ها قبلاً صحبت كرده بودم و مي‌دانستم كه كله‌شان بوي قورمه‌سبزي مي‌دهد. تعجبي نداشتم، حتي ته دلم هم آن‌ها را ملامت نكردم كه چرا حرف‌هاي خيلي خوب مي‌زنند، اما داخل تظاهرات نمي‌شوند. مي‌شد حدس زد كه براي مأمورها شناخته شده هستند و صلاح نيست كه ميان تظاهر كننده‌ها باشند. به احتمال قوي، از كساني بودند كه خط مي‌دادند.

مأمورها هجوم آورده بودند. به طرف يكي از جوان‌ها نگاه كردم و گفتم: «سر چه چيزي شرط مي‌بندي كه از همين جا درست نشانه‌گيري بكنم و با هر سنگ، كله‌ي يك مأمور را بشكنم؟»

خنديد و گفت: «ديدم كه با بشقاب، يك شيشه را شكستي. اما بلافاصله هم فهميدم كه كارت، تنها از روي هوس بود و تكرار نخواهد شد. لابد خودت هم مي‌داني كه آن‌هايي كه شيشه مي‌شكند و سنگ پرتاب مي‌كنند، در اصل از خودشان و از دانشجوهاي سهمي‌اي هستند كه مي‌خواهند با اين تخريب‌ها، هم دانشجو را بدنام بكنند و هم بهانه به دست مأمورها بدهند كه آن‌ها، سركوب را مشروع جلوه بدهند. دانشجوهاي واقعي، هيچ وقت از اين كارها نمي‌كنند و كارشان تنها اعتراض است.»

گفتم: «در زمان ما، كسي از اين صحبت‌ها نمي‌كرد. آن وقت‌ها، به محض پرتاب شدن يك سنگ، اكثريت بچه‌ها دست به سنگ مي‌بردند و مي‌انداختند.»

گفت: «طبيعي است كه وضع و روش كار و مبارزه عوض بشود. در اين چند سال، تجربه‌ي بچه‌ها زيادتر شده است و آن‌ها، شيوه‌ها را تغيير داده‌اند.»

اختلاف سني ما از هفت يا هشت سال بيش‌تر نبود. اما اين جوان طوري صحبت مي‌كرد كه انگار من و او به دو نسل متفاوت تعلق داريم. راستش، بدجوري احساس پيري كردم. اما واقعيت اين بود كه تغييرات زيادي را مي‌شد مشاهده كرد. هم در سر و وضع و تيپ بچه‌ها كه متنوع‌تر شده بود و هم در شيوه‌هاي تظاهرات كه با گذشته‌ها فرق داشت.

خاطرات حمید آرش آزاد،باز هم من بلد نبودم

همه‌ي تلاش خودم را به كار مي‌بردم كه در مدرسه «تأثيرگذار» باشم. بيش‌تر شاگردانم بچه‌هاي خانواده‌هاي بسيار فقير بودند. خانواده‌هايي كه از ايل و روستاي خود مهاجرت كرده و حالا در شهر حاشيه‌نشين شده بودند و در بهترين حالت، به كارگري مي‌پرداختند. پس بايد بچه‌هاي اين‌ها كشش و شوق بيش‌تري براي مبارزات انقلابي داشته باشند، التبه به شرطي كه آگاهي‌هاي لازم به آن‌ها داده شود. و من هم به اقتضاي پايگاه طبقاتي و فكري خود، به خصوص به دليل آموزگار بودن، مي‌توانستم اين آگاهي را در آنان به وجود بياورم!

انشاءهايي انتخاب مي‌كردم كه به قول معروف «بودار» و «خط‌دار» بودند. هر بار بعد از انتخاب عنوان انشاء، حدود 10 دقيقه در مورد آن با بچه‌ها صحبت مي‌كردم كه مأموريت تاريخي خودم را انجام داده باشم. اما هفته‌ي بعد و در زمان خواندن انشاءها، مي‌ديدم كه نتوانسته‌ام منظور خودم را به بچه‌ها برسانم. التبه موضوع را براي خودم توجيه مي‌كردم و پيش خودم مي‌گفتم كه «صمد بهرنگي» و دوستان هم‌فكر او هم در همان يكي ـ دو سال اول موفق نشده‌اند و اين قبيل كارها احتياج به صبر، تحمل و تلاش هميشگي دارد. ديگر به اينجايش توجه نمي‌كردم كه در صحبت‌هايم، آن اندازه روشن‌فكربازي درمي‌آوردم و آن‌قدر لغت‌هاي قلمبه و سلمبه به كار مي‌برم كه ممكن است يك بچه شهري جوان و دانشجو هم نتواند از آن‌ها سر دربياورد. چه رسد به بچه‌هاي روستايي‌زاده و ساكن حاشيه‌ي شهر كه دانش‌آموزان دوره‌ي ابتدايي هستند و اصلاً در همه‌ي محله‌شان يك آدم ديپلمه پيدا نمي‌شود.

يك بار، يك موضوع كنايه‌دار و سمبليك براي هفته‌ي آينده تعيين كردم. هدفم اين بود كه بچه‌ها تكان فكري بخورند و به اين نتيجه برسند كه در كشور ما، همه‌ي درآمدهاي ملي، به خصوص درآمدهاي نفتي به جيب و حساب‌هاي بانكي يك عده ديكتاتور گردن‌كلفت و ستمگر سرازير مي‌شود و آن‌ها هم اين پول‌ها را به اربابان خود باج مي‌دهند و هم‌چنين با اين درآمدها، در داخل و خارج از كشور به عياشي و بي‌ناموسي و قمار مي‌پردازند و در نتيجه، موجب بدبختي‌هاي فراوان براي ملت مي‌شوند.

در مورد اين موضوع، بيش‌تر از 15 دقيقه براي بچه‌ها صحبت كردم و توضيح دادم. فكر مي‌كردم تا هفته‌ي آينده، بچه‌ها چنان انشاءهايي خواهند نوشت كه بتواند جامعه‌ي 36 ميليوني ايران را به لرزه دربياورد و همگان را از خواب غفلت بيدار بكند!

هفته‌ي بعد و در زنگ انشاء،‌ از «احمد» خواستم كه بيايد و انشايش را بخواند. چيزي كه من و بچه‌ها در انشاي احمد ديديم اين بود كه «پسر بزرگ‌ها» در محله به همه زور مي‌گويند، از بقال و قهوه‌چي «لوطي خرجي» مي‌گيرند، در آن طرف «دره» و پشت كوه «ائينالي» جمع مي‌شوند و «دورد آشيق» و انواع قمارها را مي‌كنند، مشروب مي‌خورند و محله را قرق مي‌كنند و ديگران را با چاقو مي‌زنند، به زن، دختر و پسر مردم نظر دارند و آن‌ها را اذيت مي‌كنند و در زمان شكايت هم، مردم مي‌ترسند شهادت بدهند و حداكثرش اين مي‌شود كه آن‌ها يك شب در كلانتري و در «توقيف» مي‌خوابند و فردايش در دادسرا قباله مي‌گذارند و آزاد مي‌شوند و باز به كارهايشان ادامه مي‌دهند و مردم هم بالاخره خسته مي‌شوند و ديگر شكايت هم نمي‌كنند و درضمن، چون هر فرد و خانواده‌اي در آن محله براي خودش قوم و خويش‌ها و هم‌ولايتي‌هايي دارند، اصولاً حمايت از «پسر بزرگ‌ها» زياد است و كسي نمي‌تواند حريف آن‌ها بشود.

چند دانش‌آموز ديگر را هم دعوت كردم كه بيايند و انشاء بخوانند. هيچ كدام از آن‌ها منظور من را درك نكرده بودند. كمي مأيوس شدم. اما به خودم اين دل‌خوشي را دادم كه بالاخره توانسته‌ام آن‌ها را به جايي برسانم كه از افراد زورگو و گردن‌كلفت متنفر بشوند و اين را هم بدانند كه زورگويي و گردن‌كلفتيف كارهايي غيرانساني هستند و بايد به اين قبيل كارها اعتراض كرد!

پيش خودم فكر مي‌كردم كه «زمان»، «شرايط اجتماعي و طبقاتي» و ساير عوامل، بالاخره اين بچه‌ها را به جايي خواهند رساند كه ...

از کتاب جیزیقدان چیخمابالا با اجازة استاد شهریار شعر طنز حمید آرش آزاد

ای وای کارمند...!

(1)

«آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت»

در فکرِ جیم گشتنِ از پشتِ میز بود

امّا درون باک ژیان‌اش نبود سوخت

تا یک ـ دو ساعتی به مسافرکشی رود

مستأجر است و باید تا انتهای برج

هفتاد هزار و هشتصد و نوزده تومن

با صدهزار «چاکرم» و «مخلصم جناب»!

کرنش‌کنان به خدمتِ موجر کند نثار

بیچاره کارمند!

(2)

«هر روز می‌گذشت از این زیرِ پلّه‌ها»

رد می‌شد از کنارِ اتاق رئیس خود

دزدانه می‌گذشت

می‌خورد حَبِّ جیم

پشت ژیانِ کهنة خود می‌نشست و باز

از چارراه «آبرسان» تا درِ گجیل

می‌برد چار ـ پنج نفر لاغر و خپل

از هر کدام صد تومنی می‌گرفت، تا

با آن حقوقِ مختصرِ خود زند گره

امّا، دریغ و درد امروز باکِ او

بسیار خالی است

بیچاره کارمند که در باک و جیبِ او

بنزین و پول نیست

باید ز خیرِ جیم شدن نیز بگذرد

بیچاره کارمند!

خاطرات حمید آرش آزاد،انتقال به تبريز

در سراسر سال تحصيلي، حتي در فصل كاري كشاورزها كه از 60 نفر دانش‌آموز مدرسه كم‌تر از 20 نفرشان در مدرسه حاضر مي‌شدند، من نام يك نفر را هم به عنوان «غايب» به اداره رد نكرده بودم كه مبلغ مربوط به «تغذيه‌ي رايگان» او را به اداره برگردانم. در موارد ديگر هم، هيچ باجي به كسي نداده بودم و از نظر رفتاري نيز، زياد مطيع اداره نبودم و خودشان هم ديده بودند كه حتي در روزهاي خاصي مانند چهارم آبان، نهم آبان، 21 آذر، ششم بهمن و... هيچ مراسمي در مدرسه‌ي من برگزار نشده بود. درگيري با ارباب و نوكرهاي او در روستا هم پرونده‌ام را حسابي خراب كرده بود. طوري كه اطمينان داشتم آموزش و پرورشي‌ها از خدا مي‌خواهند كه اتفاقي بيفتد كه آذربايجان‌شرقي من از سر آن شهرستان كم بشود. البته بيش‌تر كساني كه مدرك ديپلم و بالاتر داشتند و بچه‌ي تبريز هم بودند، در چشم اداره‌اي‌ها «فضول» و «مايه‌ي دردسر» و امثال اين‌ها حساب مي‌شدند، چون كله‌شقي مي‌كردند.

با اين حساب، اطمينان كامل داشتم كه به محض اينكه به عنوان قبول شدن در كنكور و رفتن به دانشگاه تقاضاي انتقال بدهم، بلافاصله موافقت خواهند كرد كه آذربايجان‌شرقي اين «مزاحم»، از سرشان كم شود. اما به محض دادن برگ مربوط به تقاضاي انتقال ديدم كه صد جور بهانه مي‌آورند كه اين كار انجام نشود. گاهي مي‌گفتند كه چون تا آن زمان در هشترود چنان اتفاقي نيفتاده، اصلاً روش انتقال را بلد نيستند و بايد نامه بنويسند و از تبريز و تهران در اين مورد كسب تكليف بكنند. زماني بهانه مي‌آوردند كه چون من روز 23 مهرماه استخدام شده‌ام، پس هنوز «آزمايشي» هستم و بايد يك سال ديگر هم صبر كنم كه رسمي بشوم و حكم آن هم بيايد. خيلي وقت‌ها هم بهانه‌هاي ديگري مي‌آوردند. طوري كه تمام شهريورماه را من در سراسكند سرگردان بودم.

يك روز كه بعد از يك درگيري لفظي از اداره بيرون آمده و در قهوه‌خانه نشسته بودم، يكي از راننده‌هاي اداره كه هم‌شهري خودم هم بود، آمد و سر مييز نشست و بعد از ده ـ دوازده دقيقه صحبت از اين‌ور و آن‌ور، بالاخره گفت كه دو سال پيش هم يك معلم دچار چنين وضعي شده بود كه بالاخره شش هزار تومان به فلان آقا داد و انتقالي گرفت.

خنديدم و به او گفتم كه يادم هست خودش بعد از من استخدام شده و نمي‌توانست از مسايل مربوط به دو سال پيش اطلاعي داشته باشد. اين را هم گفتم كه خود همان آقا يك بار به من گفته است كه چون تاكنون در هشترود چنين اتفاقي نيفتاده، راه و رسم كار را بلد نيستند و بايد از تبريز و تهران كسب تكليف بكنند. اين را هم يادآوري كردم كه حقوق دريافتي من در هر ماه كم‌تر از يك هزار و 500 تومان است و هيچ وقت هم اهل باج دادن نبوده‌ام و نمي‌توانم و نمي‌خواهم حقوق چهار ماهه‌ام را به عنوان رشوه به كسب بدهم.

از شانس خوش من، يك روز چند نفر بازرس از تهران و تبريز به سراسكند آمدند. ظاهراً در ارتباط با بودجه‌ي مربوط به تغذيه‌ي رايگان، رسمي كردن بيش‌تر از 100 نفر معلم جديد كه مدرك سيكل داشتند و بعضي مسايل مالي ديگر، شكايت‌ها و گزارش‌هايي به مركز استان و پايتخت فرستاده شده بود و اين‌ها براي تحقيق و بازرس آمده بودند.

بلافاصله به اداره رفتم. قيامتي بود. همه به اين طرف و آن طرف مي‌دويدند و ترس را مي‌شد از قيافه‌ي بعضي افراد خواند. بلافاصله بعد از ورود به اداره، با صداي خيلي بلندي فرياد زدم: «چه اتفاقي افتاده؟ گرگ به گله زده است؟!»

آقايي آمد، دستش را روي دهانم گذاشت و گفت: «خواهش مي‌كنم برو. خيلي كار داريم. اين‌جا خيلي شلوغ است.»

گفتم: «براي تعقيب موضوع انتقالي‌ام آمده‌ام.»

جواب داد: «كدام انتقالي؟ يك تقاضا نوشته بودي كه آن هم گم شده است. برو و هفته‌ي بعد بيا كه خودم ترتيب كار را بدهم.»

به يكي از اتاق‌ها رفتم و يك تقاضاي ديگر نوشتم و آوردم و به دست همان آقا دادم و ايستادم. خداوند پدرش را بيامرزد. بلافاصله موافقت كرد و همه كارهاي اداري را هم خودش انجام داد. حالا ديگر با خيال راحت مي‌توانستم به تبريز بيايم و ضمن تدريس در مدرسه، در دوره‌ي شبانه‌ي دانشگاه هم درسم را بخوانم.

خاطرات حمید آرش آزاد،باز يك كنكور ديگر ...

نمي‌خواستم تا سي سال به شغل آموزگاري در دبستان ادامه بدهم. درآمد معلمان اين مقطع تحصيلي خيلي كم بود. در صورت آموزگار ماندن، مجبور بودم بيش‌تر از پنج سال در روستاها تدريس كنم و بعد به سراسكند بيايم و بعد از آن هم معلوم نبود كي بتوانم به تبريز منتقل بشوم. مهم‌تر از اين‌ها، حساب مي‌كردم و مي‌ديدم كه در آرزوي خودم در مورد تبديل شدن به «معلم روستاهاي آذربايجان» ناكام مانده‌ام و نتوانسته‌ام در ذهن و فكر بچه‌ها تأثير بگذارم و «صمد بهرنگي» بشوم. پيش خودم فكر مي‌كردم كه شايد بچه‌هاي مناطقي مانند ممقان، آذرشهر و...، از استعدادهاي خاصي برخوردار بوده‌اند. به هر حال، فكر مي‌كردم در دبيرستان بهتر خواهم توانست اداي «صمد» و دوستان او را دربياورم!

به زمان نام‌نويسي براي شركت در كنكور نزديك مي‌شديم. فرصت مطالعه نداشتم. در ضمن، به خودم هم مغرور بودم و به روحيه‌ي «مشدي» و «كوره‌باشي اوشاغي»ام برمي‌خورد كه تست بخوانم و در كنكور شركت بكنم. برايم افت داشت!

به همين دليل، به برادرم زنگ زدم و گفتم كه مدارك لازم را از طرف من جمع‌آوري و امضا بكند و رشته‌ي مورد علاقه‌ام را هم «علوم اجتماعي» بزند و به دانشگاه بفرستد. آن اندازه به خودم اعتماد داشتم كه به جاي 10 رشته، سفارش كردم تنها يك رشته را بزنند.

يك روز مانده به روز برگزاري كنكور، با اتوبوس «شب‌رو» به تبريز آمدم و كنكور دادم. در جلسه، بعضي از استادهاي ناظر، من را مي‌شناختند و به همكاران ديگرشان نشان مي‌دادند. شايد به ياد مي‌آوردند كه من، به نوعي از دانشگاه تبريز اخراج شده بودم. شايد هم خاطره‌ي بدي از من داشتند و تعريف مي‌كردند كه هميشه نظم كلاس‌ها را به هم زده و با شوخي‌هاي نابه‌جا، بعضي‌هايشان را اذيت كرده‌ام. بلكه هم در اين مورد صحبت مي‌كردند كه اين بابا به اندازه‌اي كم‌عقل است كه يك بار و بعد از سه سال تحصيل، درس را ناتمام گذاشته و رفته است. اين‌ها اگر مي‌دانستند كه يك بار هم رشته‌ي «حقوق قضايي» در دانشگاه تهران را نيمه‌كاره رها كرده‌ام، من را ديوانه‌تر مي‌ناميدند.

همان شب، باز به تهران برگشتم. در آن شهر، به دليل تنهايي و بيكاري در بعدازظهر هر روز، خودم را با روزنامه سرگرم مي‌كردم. يك روز هم كه ليست قبولي‌هاي كنكور منتشر شد، روزنامه را خواندم و متوجه شدم كه در رشته‌ي «علوم اجتماعي» از دوره‌هاي شبانه‌ي دانشگاه تبريز قبول شده‌ام و در اين رشته هم شاگرد اول هستم!

فردا جريان را براي جواد تعريف كردم. انتظار داشتم هوش و استعدادم را تحسين بكند كه براي سه بار، هر زمان كه اراده كرده‌ام، توانسته‌ام در رشته‌هاي خودم از دانشگاه‌هاي تبريز و تهران قبول بشوم. اما اين نوجوان، سري به علامت تأسف تكان داد و گفت: «يادتان باشد كه شما تا امروز باعث شده‌ايد سه نفر نتوانند به دانشگاه بروند، ولي خودتان هم درس نخوانده‌ايد. پس خواهش مي‌كنم اين بار جدي باشيد و تا آخر كار بايستيد و نتيجه بگيريد.»

بيش‌تر از آن نمي‌توانستم در تهران بمانم. فردايش به غذاخوري واقع در كاراژ ميدان شوش رفتم و از «آنا» و مشتري‌هايش خداحافظي كردم. «ممد آقا» و «جواد» هم تا كاراژ «تبريز نو» در خيابان سپه به بدرقه‌ي من آمدند كه البه راه چندان درازي براي آنان نبود.

فكر مي‌كردم رشته‌ي «علوم اجتماعي» برايم جذاب باشد. به محض رسيدن به تبريز، رفتم و تعدادي كتاب‌هاي مربوط به تاريخ، مردم‌شناسي، جامعه‌شناسي، اقتصاد، فلسفه و... خريدم. البته در آن سال‌ها، چنين كتاب‌هايي بيش‌تر در بلوك شرق نوشته مي‌شدند كه جمعي از استادان علاقه‌مند نيز آن‌ها را ترجمه مي‌كردند.

رحمتلی اوستاد شهریارین اذنی‌ایله دوْلارآباد خاطره‌سی! شعر طنز حمید آرش آزاد

اولدوزلا ایشیم یوْخ سایارام بنده دوْلاری

سایدیقجا توکه‌نمیر، گئنه اوْلموش گئجه، یاری

«مستکبر» ایدیم، سوْنرا آدیم اوْلدو «مْرفّه»

آد تعیین ائدیبلر داها «سرمایه‌گذار»ی

البته منی چوْخلو حمایت ائله‌ین وار

بوْل قدرتی، کئچگین سؤزو، هر امری‌ده جاری

یوْخسول اوره‌یی سینسادا، سینسین، نه غمیم وار؟

قیمت‌لری برک ـ برک قوْرویاق سینمایا باری

سینسین فقیرین دام ـ دیره‌یی، قول ـ قیچی، نئیلیم؟

ماتم توتارام کؤینه‌ییمین سینسا آهاری

ویلام ـ ساراییم اوْلسون آباد اؤلکه‌ده، بس‌دیر

غم یوْخ آتامین‌دا خراب اوْلموشسا مزاری

یاتمیش هامی، بیر من اوْیاغام، بیرده کی بختیم

قوربان اوْلوم اؤز بختیمه کی، چوْخ‌دو چیخاری

من موْز تپه‌رم قارنیما، نارگیل، آناناس ـ زاد

پولسوزدا سوْخا قوی گؤزونه، تاپسا خیاری

طاووس دوْشونو، خاویاری مئیل ائده‌رم من

خلقین‌ده یاوان سنگک اوْلور شام، یا ناهاری

من ائوده «جگوزی»، «سونا»، «استخر» قاییررام

ائل تشنه قالار، قالخسا سویون نیرخی یوخاری

بیر پوللویا، مین یوْخسول اوْلوب قوربان ازل‌دن

احسنت اوْنا کی، دونیادا قوْیموش بو قراری

سایسیر «زر» اوْلار، چوْخلودا «زوْر» بوْللودا «تزویر»

اوْندا بشرین بخت اوْلار عالم‌ده شکاری

«آرش»ده دوروب، بانلاسا، تئز خیخلا، سسین کس

قینقیت گئده، آلچاق‌دیر اوْنون چون کی دیواری

خاطرات حمید آرش آزاد،كفش تازه براي عيد بچه‌ها

به يك مدرسه ديگر در يكي از محله‌هاي حاشيه‌اي تبريز منتقل شدم. يك دبستان سه نوبتي كه پر از معلم‌هاي جوان و مجرد بود. حدود 24 نفر آموزگار جوان در آن‌جا تدريس مي‌كردند كه بيش‌ترشان هم دانشجوي دوره‌ي شبانه‌ي دانشگاه تبريز بودند.

در اين‌جا، كتاب‌هاي صمد بهرنگي و برخي نويسندگان نظير او، مثل نقل و نبات فراوان بود و اكثريت آموزگاران هم روشن‌فكر و اهل مطالعه بودند. همين جو موجب مي‌شد تازه رسيده‌ها هم مثل آن‌ها بشوند.

اسفندماه بود. ضمن تدريس در كلاس، دقت كردم و ديدم كه بسياري از بچه‌ها، كفش و لباس مناسبي ندارند. دانش‌آموزاني كه فرزندان روستاييان و ايلاتي‌هاي مهاجر بودند و ضمن تحصيل در مدرسه، هر روز نزديك به 10 ساعت هم در خانه قالي مي‌بافتند و كارهاي ديگري مي‌كردند، ولي باز كفش و لباس آبرومندي نداشتند.

موضوع را در دفتر مدرسه مطرح كردم و گفتم كه اگر هر كدام از ماها فقط 200 تومان بگذاريم، تعداد زيادي از بچه‌ها صاحب كفش‌هاي تازه خواهند شد، در حالي كه 200 تومان براي ما مبلغ قابل توجهي نبود، چون حدود هزار و 500 تومان حقوق مي‌گرفتيم و قرار بود همان مقدار هم عيدي آخر سال به ما بدهند.

قرار شد بدون سر و صدا، ليستي از دانش‌آموزاني كه كفش مناسب نداشتند تهيه بكنيم. يكي از همكاران هم كه در يكي از كارخانه‌هاي معروف توليد كفش آشناي معتبري داشت، مأمور شد كه هم كفش‌هاي بهتري انتخاب بكند و هم بيش‌تر چانه بزند كه بتوانيم كفش‌هاي بيش‌تري بخريم.

سه روز مانده به چهارشنبه سوري، كفش‌ها را به مدرسه آوردند. آن‌ها را به مدير مدرسه داديم كه تقسيم و توزيع توسط او انجام بگيرد.

آقاي مدير كه مي‌خواست غرور بچه‌ها حفظ بشود آن‌ها احساس حقارت نكنند، همه را به صف كرد و بعد از چند دقيقه سخنراني، به آن‌ها گفت كه كفش‌ها را اداره‌ي آموزش و پرورش براي هديه دادن به دانش‌آموزان «زرنگ» و «ممتاز» فرستاده و نام‌ها را هم خود اداره تعيين كرده و هيچ ربطي و منتي به مدرسه ندارد.

كفش‌ها توزيع شدند. هم ما و هم دانش‌آموزان، همگي خوشحال بوديم. آقاي مدير هم از معلم‌ها قدرداني كرد كه دست به يك كار خوب و انساني زده‌اند.

بعدازظهر فرداي آن روز، يك دفعه حياط مدرسه پر از زن‌هاي شليته‌پوش شد. مادرهاي بيش‌تر دانش‌آموزاني كه به آن‌ها كفش نرسيده بود، به مدرسه ريخته بودند و اعتراض مي‌كردند. يكي از آن‌ها، فرياد مي‌زد و خطاب به ما مي‌گفت: « ...، دزدها، ...، بي‌ناموس‌ها،! دولت اين همه كفش داده است كه محصل‌ها در عيد نوروز بپوشند. آن وقت، شماها به چند نفرشان مي‌دهيد و بقيه را خودتان مي‌خوريد؟ از حلقوم همه‌تان بيرون مي‌كشم!»

شروع به پرتاب كردن سنگ كردند و تعدادي از شيشه‌هاي پنجره‌هاي مدرسه را شكستند. جان همه‌ي ما واقعاً در خطر بود. آقاي مدير چاره‌ي ديگري نداشت. به كلانتري زنگ زد. مأمورها آمدند و زن‌ها را پراكنده كردند.

فرداي آن روز، آقاي مدير من را به دفتر خواست و در آن‌جا، به طور خيلي جدي اخطار كرد كه ديگر دست به اين‌جور بازي‌هاي مسخره نزنم. او كه يك آدم خيلي جدي و مبادي آداب بود، گفت: «تو مجرد هستي و شايد از بعضي از فحش‌ها ناراحت نمي‌شوي. ولي من زن و بچه دارم و حاضرم هزار دفعه كشته شوم، تا كسي يك بار به من «...» نگويد.»

خاطرات حمید آرش آزاد،در مي‌زنم و در مي‌زنم ...

جثه‌ي خيلي كوچكي داشت. قدش از 140 سانتي‌متر هم كوتاه‌تر بود. قوزي پشتش را به راحتي مي‌شد از زير كت تشخيص داد. خيلي هم باريك اندام بود، با صورتي تكيده.

همان سال و با مدرك سيكل استخدام شده بود و در يكي از روستاهاي دور تدريس مي‌كرد. خودش را هم با نام آن روستا مي‌شناختيم و اصلاً نام واقعي‌اش را نمي‌دانستيم.

در قهوه‌خانه نشسته بودم كه آمد و سر ميزم نشست. خيلي ترسيده و پريشان بود. دليل ناراحتي‌اش را پرسيدم. گريه كرد. مي‌ترسيد جريان را برايم بگويد. وقتي زياد اصرار كردم، به قرآن و حضرت عباس(ع) سوگندم داد كه به كسي نخواهم گفت. قبول كردم و قول دادم. در ميان هق‌هق گريه گفت كه اشتباه كرده و در اداره بدون اينكه در بزند، وارد يكي از اتاق‌ها شده و در آنجا صحنه‌ي زشتي را ديده است و مسئول مربوطه، به جاي اينكه از كارش خجالت بكشد، دو ـ سه تا سيلي محكم به او زده و گفته است كه: «چرا در نزده وارد شدي؟ مادر اينجا جلسه داريم»!

حالا علاوه بر خوردن سيلي، از اين مي‌ترسيد كه در صورت برملا شدن موضوع، به اين دليل كه هنوز در استخدام «آموزشي» است، از شغل معلمي اخراج بشود.

دلم آتش گرفت. شرايط طوري بود كه گناهكار به بي‌گناهي اعتراض مي‌كرد و او را كتك مي‌زد. آن هم يك آدم بدبخت، خيلي ضعيف و كاملاً بي‌دفاع را، كسي را كه حتي جرأت نمي‌كرد شكايت بكند.

قسم خورده و قول داده بودم. به مسئول بالاتر هم نمي‌توانستم موضوع را اطلاع بدهم. زيرا كه او هم بهتر از اين يكي نبود.

از آن به بعد، هر زمان كه راهم به سراسكند مي‌افتاد، حتماً به اداره مي‌رفتم و به همان اتاق مراجعه مي‌كردم. پشت در مي‌ايستادم و به مدت بيش‌تر از يك دقيقه به در مي‌كوبيدم. صداي فريادش بلند مي‌شد: «بفرما...، بيا تو، بس است...، خودت را مسخره نكن، و...!»

لاي در را كمي باز مي‌كردم. اول سرم را داخل اتاق مي‌كردم و با دقت تمام و با قيافه‌اي كاملاً جدي، همه جا را از نظر مي‌گذراندم و بعد، با احتياط وارد مي‌شدم. سلام مي‌كردم و مي‌گفتم كه مدرسه‌مان احتياج به ـ مثلاً ـ مداد، گچ، پاك‌كن، كاغذ كربن و... دارد. مسئول مربوطه عصباني مي‌شد كه براي اين چيزهاي بي‌ارزش چرا آن همه در مي‌زنم و احتياط مي‌كنم. چيزهايي كه اصلاً ربطي به او نداشت و مي‌توانستم از كارپردازي بگيرم.

يك بار كه باز همان طور در مي‌زدم، عصباني شد و خودش در را به رويم باز كرد و من را به داخل اتاق كشاند. قيافه‌ي خروس جنگي‌ها را به خودش گرفته بود. دليل كارهاي عجيب و غريب من را پرسيد. گفتم: «ببخشيد، منظور بدي نداشتم. نمي‌خواستم جسارت بكنم. فقط چون شنيده‌ام كه جناب عالي در اين اتاق جلسه تشكيل مي‌دهيد و آدم‌هاي فضول و بي‌تربيت را هم كتك مي‌زنيد، از ترس جانم اين كارها را مي‌كنم!»

پرسيد: «اين را (...) به تو خبر داده؟»

جواب دادم: «بلي، حدود سه ماه پيش. يعني همان روزي كه به او سيلي زده بودي.»

گفت: «پس چرا همان زمان اعتراض نكردي و حالا مي‌گويي؟»

پاسخ دادم: «آن زمان نمي‌توانستم چيزي را ثابت بكنم و تو، آن بدبخت را بيش‌تر اذيت مي‌كردي. ولي در اين سه ماه،‌ خودم و دوستانم آن اندازه عليه تو مدرك و شاهد جور كرده‌ايم كه در صورت گردن‌كلفتي، گرفتاري‌هاي خيلي بزرگ برايت ايجاد بكنيم.»

بلوف بزرگي زده بودم، اما آن فاصله‌ي سه ماهه او را قانع كرده بود كه من واقعاً در اين مدت دنبال كار او بودم. قسم خورد و قول داد كه ديگر دست از پا خطا نخواهد كرد.

خاطرات حمید آرش آزاد،و اين بار يك «تهران» متفاوت ...

اولين تعطيلي تابستاني‌ام در دوران معلمي بود. نخستين بار در زندگي‌ام بود كه مي‌ديدم براي مدتي كار نخواهم كرد و پول خواهم گرفت. از اين بابت، به نوعي خوشحال بودم.

اين بار به قصد گردش و تفريح به تهران رفتم. روزها به سينما و جاهاي تفريحي ديگر مي‌رفتم و شب‌ها، به «اميريه»،‌ «پشت شهرداري»، «ناصر خسرو» و جاهاي ديگر مراجعه مي‌كردم و با پرداخت شش تومان، در تخت‌خوابي در پشت بام يا اتاق عمومي مي‌خوابيدم.

يك روز ظهر، در جستجوي توالت عمومي به كاراژي در ميدان شوش رفته بودم كه چشمم در گوشه‌اي به يك دكه‌ي غذاخوري كوچك افتاد. هوس كردم كه ناهار را در آنجا بخورم. رفتم و نشستم. فقط «آش رشته» داشت. آن هم آش رشته‌ي واقعي و فلفل‌دار كه نظيرش را فقط در «قره‌داغ» و تبريز ديده بودم.

صاحب غذاخوري، يك خانم پير و خيلي مهربان بود. دسته‌اي از موهاي كاملاً سفيد شده‌اش را مي‌شد از زير «چارقد» تشخيص داد. چاق بود. پوست صورتش خيلي سفيد و لپ‌هايش به طور طبيعي قرمز بود. نه رنگي در موها و نه آرايشي در چهره‌اش به چشم نمي‌خورد. مشتري‌ها، با او به زبان آذربايجاني صحبت مي‌كردند و به او «آنا» مي‌گفتند. رابطه‌شان با او، واقعاً شبيه رابطه‌ي مادر و فرزند بود.

خيلي زود فهميدم كه همه‌ي مشتري‌ها حمال‌ها و باربرهاي همان كاراژ هستند. اين را هم كشف كردم كه «آنا» يك خانم «مهاجر» و از اهالي «شاماخي» است كه زماني با يك مرد اهري ازدواج كرده بود و به ايران آمده و بعد از مرگ شوهرش هم ماندگار شده است.

از محيط صميمي دكه خيلي خوشم آمده بود. تصميم گرفتم هر روز براي خوردن ناهار به آن‌جا بروم. روز سوم بود كه «آنا» آمد و رو به رويم نشست و با لحني مادرانه، اما جدي، پرسيد: «تو چرا كار نمي‌كني؟»

جواب دادم: «معلم هستم و دارم از تعطيلاتم استفاده مي‌كنم.»

گفت: «اينكه دليل نمي‌شود تو ول بگردي. برو در همين تهران هم يك كار موقتي پيدا كن و خرجي‌ات را دربياور. من از آدم بيكار خوشم نمي‌آيد!»

نصيحت «آنا» به دلم نشست. فرداي همان روز به ديدن «محمد آقا» در خيابان «اميريه» رفتم و گفتم كه مي‌خواهم به كارگاهش بيايم و هر روز، تا دو ساعت بعدازظهر، كار بكنم.»

بچه‌ي تبريز بود و با من رفاقت قديمي داشت. از فردا، يكي از دستگاه‌هاي «زرع و نيم» را در اختيارم گذاشت و يك «شاگرد» هم برايم تعيين كرد. گفت كه شاگردم «جواد» نام دارد، محصل است و نوجوان خيلي مؤدب و فهميده‌اي به حساب مي‌آيد.

مشغول شدم. جواد واقعاً‌ بچه‌ي خيلي مؤدب، خوب و فهميده‌اي بود. پرسيدم كه كلاس چندم را تمام كرده و كدام كتاب‌هاي غيردرسي را مطالعه مي‌كند. جواب داد كه در كلاس سوم راهنمايي نام‌نويسي كرده و در خانه هم كتاب‌هاي «دكتر علي شريعتي» را مطالعه مي‌كند و در مورد مطالب كتاب‌هاي دكتر و ديگران، با دوستانش و در «هيأت» به بحث مي‌نشينند و تحليل مي‌كنند. البته اين خواهش را هم كرد كه در اين مورد به «محمد آقا» و ديگران چيزي نگويم. ولي من گفتم كه محمد آقا شخصيتي قابل اعتماد دارد.

به جواد گفتم كه از «علي شريعتي» تنها نامش را شنيده‌ام و با نوشته‌هايش آشنايي ندارم. جواد، تا جايي كه مي‌توانست، «دكتر» را به من معرفي كرد و فرداي آن روز هم «آري، اين چنين بود برادر» را به طور كامل و از حفظ برايم خواند.

من هم قصه‌ي «ماهي سياه كوچولو» را برايش نقل كردم و چيزهايي در مورد «صمد بهرنگي» براي او گفتم. جواد گفت كه شخصاً نوشته‌هاي «صمد» را دوست دارد و بعضي از هم‌كلاسي‌ها و دوستان هم‌هيأتي‌اش نيز آن‌ها را خوانده‌اند و مي‌خوانند، اما نظر بزرگان هيأت در اين مورد چندان خوش نيست.

كم‌كم در ميان بچه‌هاي اميريه دوستان تازه‌اي براي خودم پيدا كردم. اما به نظرم، در دو ـ سه سال گذشته، وضع ـ لااقل ـ بعضي از محله‌هاي تهران خيلي عوض شده بود. من بچه‌هاي اميريه را آدم‌هايي بي‌خيال، بي‌تفاوت، الكي خوش و خوشگذران شناخته بودم. اما اين بار مي‌ديدم كه گرايش به مذهب در ميان آن‌ها خيلي زياد شده است. حالا ديگر كم‌تر پيدا مي‌شدند جوان‌هايي كه مدل هيپي بزنند، آدامس بجوند، حشيش بكشند و از دوست دختر و اين‌جور چيزها صحبت بكنند.

خاطرات حمید آرش آزاد،در خدمت آن بزرگوار

روز ميلاد حضرت مولانا(ع) بود. جواد گفت كه شب همراه پدر و چند نفر از آشنايان هم‌هيأتي، به جايي خواهند رفت. او علاقه داشت كه من هم همراهشان باشم. گفت كه نماز را حضرت آيت‌الله «طالقاني» مي‌خواند، ولي حيف كه «ممنوع‌المنبر» است و نخواهيم توانست از صحبت‌هايش بهره‌مند بشويم.

جماعت مانند دريايي موجي مي‌زد. واقعاً جاي سوزن انداختن نبود. در همه‌ي عمرم، هيچ‌وقت نديده بودم كه در يك مراسم، آن همه مردم جمع بشوند، خيلي‌ها سرپا ايستاده بودند. حتي از اين و آن مي‌شنيديم كه عده‌ي بسياري در بيرون ايستاده‌اند و راه ورود نمي‌يابند.

به آساني مي‌شد حدس زد كه تعداد زيادي مأموران «ساواك» هم در مجلس هستند و بدون شك، چند نفر از آنان هم با لباس شخصي و ظاهر انسان‌هاي مذهبي، اطراف آيت‌الله طالقاني را گرفته‌اند كه جرأت رفتن به بالاي منبر را نداشته باشد.

هنوز سلام‌هاي پاياني نماز جماعت را نگفته بوديم كه يك دفعه آن روحاني بزرگوار را بالاي منبر ديديم. ظاهراً با چنان سرعتي خودش را به آن بالا رسانده بود كه مأمورها هم متوجه نشده بودند. حالا هم ديگر، با آن تعداد بسيار جمعيت، كسي جرأت نمي‌كرد چيزي به او بگويد.

با كلمات شمرده و لحني بسيار مهربان شروع كرد. گفت كه مي‌داند كه بسياري از حاضران، تنها در شب‌هاي «قدر» و چنين شب‌هايي به مسجد مي‌آيند كه شايد مجموع آن‌ها در طول سال به 60 شب هم نرسد. گفت كه مي‌داند كه مردم، به خداوند ايمان دارند و هميشه آرزو مي‌كنند به مساجد بيايند، اما گرفتاري‌هاي زندگي، اين اجازه را به آنان نمي‌دهد.

اين سؤال را مطرح كرد كه پس چرا همان مردمي كه در سرتاسر سال فرصتي و امكاني براي حضور در مساجد نمي‌يابند، در اين شب‌هاي خاص، هر طور كه شده خودشان را مي‌رسانند؟

و خودش به اين سؤال، پاسخ داد. گفت كه اين حضور دل‌انگيز، به خاطر علي(ع) است. بعد، باز اين پرسش را مطرح كرد كه علي(ع) چه ويژگي‌هايي داشته كه اين اندازه محبوب دل‌ها شده است؟

پاسخ اين پرسش را هم خودش داد. گفت كه آنچه كه علي(ع) را براي مدت 14 قرن و در همه جاي جهان و ميان همه‌ي مردمان دنيا «محبوب» كرده، در واقع «عدالت» بوده و انسان‌هاي تشنه‌ي عدالت، با ديدن و يا خواندن و شنيدن در مورد عدل علي(ع) عاشق حضرتش شده‌اند.

از عدل علي(ع) گفت. خيلي‌ها گوش كردند و گريستند. من هم يكي از آنان بودم.

آن شب و در شب‌ها و روزهاي بعد، از ته دل مطمئن بودم كه مسجدها نه خالي خواهند ماند و نه به صورت جايي ويژه براي پيرزن‌ها و پيرمردها خواهند بود. چنين برخوردها و صحبت‌هايي، مي‌توانست مسجدها را متحول كند و تغيير بدهد. مي‌توانست نوجوان‌ها و جوان‌ها را به مسجد بكشاند.

چند روز بعد و از زبان جواد شنيدم كه آن روحاني مبارز را باز هم دستگير كرده و برده‌اند. هيچ تعجبي نكردم.

جواد،‌باز هم از دكتر شريعتي مي‌گفت. گاهي هم نوار قرآن مربوط به «عبدالباسط» را مي‌آورد و در كارگاه قالي‌بافي، در ضبط صوت مي‌گذاشت. بعضي وقت‌ها، خودش هم قرآن مي‌خواند. در چنين مواقعي، من او را «عبدالجواد» خطاب مي‌كردم و يا «دكتر جواد شريعت‌خواه» مي‌گفتم و بلافاصله برقي از رضايت، شادي و اعتماد به نفس را در چشمانش مي‌ديدم.

خاطرات حمید آرش آزاد،قربان اين همه غيرت

شايع بود كه يكي از مسئولان اداره‌ي آموزش و پرورش ضعف‌هاي اخلاقي دارد و بيش‌تر پاپيچ خانم معلم‌ها مي‌شود. اتفاقاً پست سازماني اين شخص طوري بود كه معلم‌ها بيش‌تر از همه‌ي كارمندها، مجبور بودند به او مراجعه بكنند. در ضمن، چون اكثريت خانم معلم‌ها جوان و تازه‌كار بودند و بعد از استخدام با مدرك «سيكل» به طور «آزمايشي» استخدام شده بودند، اين آدم مي‌توانست از نقاط ضعف آن‌ها سوء استفاده بكند. من هم به همين دليل، از خانم‌هاي همكار خواهش كرده بودم حتي‌الامكان به اداره نروند و بگذارند كه كارهايشان را من انجام بدهم.

جشن عروسي خواهر يكي از خانم معلم‌ها در پيش بود و او مي‌خواست به شهرشان برود. مطابق قانون و به عنوان مدير مدرسه، مي‌توانستم سه روز مرخصي برايش بنويسم. همين كار را هم كردم. برگه‌ي مرخصي را به دستش دادم و گفتم كه ديگر لازم نيست از اداره اجازه بگيرد. اما خانم معلم تازه‌كار، از ترس برخوردهاي بعدي تصميم گرفته بود از اداره هم اجازه بگيرد و مطابق روال اداره، پيش همان مسئول رفته بود. جناب مسئول با رفتن او مخالفت مي‌كند و دستور مي‌دهد كه به روستا برگردد. اما خانم معلم هم از رو نمي‌رود و سوار ميني‌بوس مي‌شود كه به تبريز بيايد و از اينجا به شهر خودشان برود. غافل از اينكه آن مسئول اداري، او را قدم به قدم تعقيب مي‌كند.

ميني‌بوس حدود دو كيلومتر از سراسكند دور شده بوده كه مسئول نام برده با جيپ اداره، راه را مي‌بندد و از راننده مي‌خواهد كه آن خانم را پياده بكند. خانم معلم پياده مي‌شود و در جاده‌ي پربرف، با پاي پياده به طرف سراسكند به راه مي‌افتد. همكار اداري به او دستور مي‌دهد كه سوار جيپ بشود، زيرا كه در صورت پياده رفتن، ممكن است طعمه‌ي گرگ‌هاي گرسنه بشود. ولي خانم معلم مي‌گويد اگر طعمه‌ي گرگ‌ها بشود بهتر از آن است كه ...

بعدازظهر بود كه همكارم به روستا برگشت و جريان را به من اطلاع داد. قول دادم كه هر طوري شده او را به شهرشان روانه خواهم كرد.

صبح فردا، از سيد خواهش كردم كه آن خانم معلم را سوار اسب بكند و به حوالي روستاي «يانيق» برساند كه او بتواند به شهرشان برود. خودم هم به طرف سراسكند به راه افتادم. احتمال مي‌دادم كه آن مسئول اداري براي تعقيب موضوع مربوطه به آن خانم، به روستا بيايد و متوجه غيبت او بشود.

به اداره رفتم و گفتم كه احتياج به تعداد زيادي خودكار، گچ، پاك‌كن، خط‌كش و غيره داريم. جناب مسئول كه از خودسري‌هاي من دلخور بود، جواب توهين‌آميز و سربالا داد. حالا ديگر بهانه‌ي خوبي براي سرگرم كردن او داشتم. از قصه، كار را به درگيري لفظي كشاندم. مي‌دانستم كه به خاطر درگيري‌هايم با ارباب طرفدار حزب مردم و به اين دليل كه از بودجه‌ي مربوط به تغذيه‌ي رايگان بچه‌ها به ارباب باج نداده‌ام، رئيس اداره از من خوشش مي‌آيد و تا حدودي حمايت خواهد كرد.

آن روز، رسيدگي به دعواي من و آن مسئول اداري و فيصله دادن دعوا تا ساعت چهار بعدازظهر به طول كشيد. بعدش هم كه آشتي كرديم و قرار شد اختلاف‌ها را كنار بگذاريم. با اين وضع، او ديگر خجالت مي‌كشيد براي سركشي به مدرسه‌ي من بيايد.

خاطرات حمید آرش آزاد،پيكار با بي‌سوادي ...؟

دستور داده بودند كه براي روستاييان بزرگسال، كلاس‌هاي «پيكار با بي‌سوادي» داير بكنيم. در روستا بوديم و در عمل مي‌ديديم كه كار و بدبختي آن اندازه زياد است كه از 60 نفر دانش‌آموزي كه در اول سال براي دوره‌ي روزانه نام‌نويسي كرده‌اند، حتي 20 نفر هم نمي‌توانند در كلاس‌ها حاضر شوند.

موضوع را در اداره مطرح كردم. مسئول مربوطه خنديد و گفت: «تو بچه‌ي شهر و تازه‌كار هستي و در اين مورد تجربه‌اي نداري. در اينجا، نام‌ها را در دفتر مي‌نويسند و به اداره گزارش مي‌دهند. شايد چند نفر زن و مرد هم كه وقت اضافي دارند، بيايند و سر كلاس بنشينند. در آخر كار هم، يك امتحان مانندي مي‌گيريم و نسبت به تعداد قبولي‌ها، دستمزدي به معلم‌ها مي‌دهيم. حالا مانده به زرنگي مدير و معلم‌ها كه چند نفر قبول بشوند و...

دلم نمي‌آمد خودم و دهاتي‌ها را معطل و مسخره بكنم. خودم را كنار كشيدم. خانم معلم‌ها هم نيامدند و در نتيجه، دو ـ سه نفر ديگر آمدند و كلاس داير كردند، اما همه چيز روي كاغذ بود و فقط گاهگاهي سر و كله‌ي معلم‌هاي «پيكار» پيدا مي‌شود.

روستاي ما، تقريباً مركزيت داشت. قرار بود امتحانات پيكار در مدرسه‌ي ما برگزار شود. از مدتي مانده به امتحانات، متوجه شديم كه هر يك يا دو روز يك بار، يكي از شيشه‌هاي پنجره‌ها مي‌شكند. دو ـ سه بار، از جيب خودم پول دادم و شيشه‌ي تازه خريدم. اما فايده‌اي نداشت.

چاره‌اي نبود. تصميم گرفتم دست نگه دارم تا در اواخر شهريور به همه‌ي پنجره‌ها برسم كه بدون شيشه نمانند. اما در روزهاي امتحانات بود كه دليل شكستن شيشه‌ها را فهميدم. امتحانات پيكار مربوط به چهار روستا، در مدرسه‌ي ما برگزار شد. در اين مدت، چند نفر از كارمندهاي اداره مي‌آمدند كه مثلاً امتحان بگيرند. معلم‌هاي پيكار هم در حياط مدرسه جمع مي‌شدند و از پنجره هاي بدون شيشه به سوادآموزهاي خودشان تقلب مي‌رساندند. و حتي كلمه‌هاي املاء را براي آنان هجي مي‌كردند، انشاء مي‌نوشتند و مسأله حل مي‌كردند.

آن سال هم، مثل سال‌هاي گذشته، تعداد قبولي‌ها زياد بود و معلم‌هاي پيكار، پول‌هاي نسبتاً خوبي گرفتند. سهم با هم تعدادي شيشه‌هاي شكسته بود. در ضمن، مثل اينكه ناظران اداره هم خيلي ناراضي نبودند!

كارمند ياشاييشي! شعر طنز ملمع از حمید آرش آزاد

چيخاردين‌بنده‌ني‌ياددان، چوخالميش‌ايش‌ده‌مشكل، ها...!

«الا يا ايّهاالساقي! ادر كأساً وَ ناولها»

ملامت ائتمه‌كي، من كارمند اوْلدوم جوان‌ليقدا

«كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل‌ها»

بير آزجا آرتيراندا آيليغا، تئز يازدي مطبوعات

«نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفل‌ها؟!»

ايلي، باش‌دان- باشا، ازبس‌كي بايرامليق سؤزو اؤلدو

«زتاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل‌ها!»

سيزه هر آي‌دا بوْل «پاداش»، بيزه هر ايل‌ده بير آزجا

«كجا دانند حال ما سبك باران ساحل‌ها؟!»

اگر استخدام اوْلدون، آج‌ليغا- چيلپاق‌ليغا اؤيره‌ن

«كه سالك بي‌خبر نَبُوَد ز راه و رسم منزل‌ها»

اجاري ائوده، انسان ايسته‌ييركي ائيله‌سين عادت

«جرس فرياد مي‌دارد كه: «بر بنديد محمل‌ها!»

بيزه هم تجربه، هم خواجه‌نين شعري دئيير هرگون:

«متي ماتلقَ مَنِ تَهوي دعِ‌الدنيا واهملها»

«حضوري گر همي خواهي، از او غايب مشو «حافظ»!

سنين‌طبعين‌بولاغيندان‌داديب «آرش»‌ده سو، حافظ!

خاطرات حمید آرش آزاد،خداحافظي با روستا

تازه از تعطيلات عيد برگشته بوديم كه يك روز «راهنماي تعليماتي» به روستا آمد و يك حكم انتقال به دست من داد كه به موجب آن، بايد به يك روستاي ديگر منتقل مي‌شدم.

فردايش به سراسكند رفتم و در مورد اين انتقال نابه‌هنگام، از اداره و از چند نفر از همكاران و دوستان تحقيق كردم. ظاهراً بيش‌تر بودن پول‌هاي مربوط به «تغذيه‌ي رايگان» و وجود سه نفر خانم معلم، دهان بعضي‌ها را آب انداخته بود و دو ـ سه نفري حاضر شده بودند دم افرادي در اداره را ببينند تا به جاي من بيايند و در اين ميان، يك معلم باسابقه و غيربومي برنده شده بود. اتفاقاً برنده شدن اين آدم به نفع من تمام شد،‌ چون ديگران حسودي او را مي‌كردند و به طرف من جذب مي‌شدند.

در روستا ماندم و به آن معلم غيربومي پيغام فرستادم كه اگر حتي نگاه به طرف روستاي من بكند، بدجوري حسابش را خواهم رسيد. او هم جرأت نكرد بيايد و با اداره شرط كرد كه اول من بايد منتقل شوم.

ماندم، ابلاغ‌هاي دوم و سوم هم آمدند. بالاخره هم براي من حكم اخراج صادر شد كه چون هنوز «آزمايشي» هستم و رسمي نشده‌ام و از دستورهاي اداره هم سرپيچي كرده‌ام، ديگر سمتي در آموزش و پرورش هشترود و آن مدرسه ندارم.

باز هم نرفتم و ماندم. باز هم راهنماي تعليماتي آمد و گفت كه بهتر است بروم. اما جواب دادم كه كاري به آموزش و پرورش و مدرسه ندارم و مي‌خواهم در آن روستا زمين بخرم. كشاورزي بكنم، زن بگيرم و ماندگان بشوم!

روز آخر ارديبهشت، براي كاري به سراسكند رفته بودم. سري به بانك زدم كه اگر پولي برايم مانده، بگيرم و حسابم را ببندم. در كمال تعجب ديدم كه حقوق ماه‌هاي فروردين و ارديبهشت را به حسابم واريز كرده‌اند. پس مسأله‌ي اخراج جدي نبود.

روز دهم خرداد، معاون آموزش و پرورش و چند نفر از كارمندها، با دو دستگاه استيشن آمدند. ظاهراً منظورشان اين بود كه ترتيبي بدهند كه امتحانات نهايي پنجم ابتدايي چند روستاي نزديك در مدرسه‌ي ما برگزار شود.

به ديدن آقاي معاون رفتم. به گرمي تحويلم گرفت، صورتم را بوسيد و گفت كه خواهشي از من دارد. زماني كه پرسيدم چه خواهشي دارد، جواب داد: «من از تو حمايت كردم و اجازه ندادم كه تو را منتقل و يا اخراج كنند. حالا هم كه اواخر سال تحصيلي است و آن معلم نمي‌تواند بيايد و جاي تو را بگيرد. پس به حرمت حق سلام و نان و نمكي كه با هم خورده‌ايم، تو را به جان من قسم، همين امروز به تبريز برو و روز اول مهرماه آينده برگرد و در يك روستاي ديگر،‌ شايد هم در خود سراسكند،‌ مشغول كارت باش. چون ماندن تو در اينجا به هيچ‌وجه به صلاح خودت و اداره نيست. در شهريور هم لازم نيست برگردي. ترتيب امتحانات تجديدي‌ها را خودمان مي‌دهيم و كارنامه‌ها و دفترها را هم خودمان مي‌نويسيم.»

هميشه و هر زمان كه پاي «قسم به جان» و «من بميرم» و اين‌جور چيزها به ميان مي‌آيد، من عاجز و تسليم مي‌شوم. اين‌جا هم رسم معرفت ايجاب مي‌كرد كه كوتاه بيايم و آمدم. فقط بهانه آوردم كه اثاثيه‌ام زياد است و ماشين باري يا دربست هم در روستا پيدا نمي‌شود.

آقاي معاون عقب‌نشيني نكرد و گفت كه همه وسايل من را در خودروهاي اداري مي‌ريزند و تا خود تبريز مي‌آورند.

«خدمتگزار خان» داوطلب حمل وسايل و اثاثيه از خانه تا ماشين شد. همه چيز را بار كرديم و راه افتاديم. از راه پشت روستا و از جاده‌ي معروف به 66 مي‌آمديم.

نزديكي بستان‌آباد، معاون كم‌سواد اداره گفت: «پسر! شنيده‌ام كه تو كتاب‌هاي سياسي زيادي داري!»

گفتم: «بلي دارم.»

گفت: «سه ـ چهار تا از آن را بده كه من ببرم و بخوانم.»

پرسيدم: «كدام كتاب‌ها را بيش‌تر دوست داري؟»

جواب داد: «كتاب‌هاي سياسي كه «صادق هادي‌پور» نوشته!»

خنديدم و گفتم: «اين‌ها را «خدمتگزار خان» به شما خبر داده؟»

گفت: «درست حدس زدي. مي‌خواست چغلي تو را كند.»

گفتم: «به او بگذار كه نام درست نويسنده «صادق هدايت» است و در ضمن، «هدايت» كتاب سياسي ننوشته است. شماها شنيده‌ايد كه نوشته‌هاي او غيرعادي و خطرناك هستند، ولي خاطرتان جمع باشد كه اين طور نيست.»

به مناسبت روز کارمند کارمند یاشاییشی! شعر طنز ملمع از حمید آرش آزاد

چیخاردین‌بنده‌نی‌یاددان، چوخالمیش‌ایش‌ده‌مشکل، ها…!
«الا یا ایّهاالساقی! ادر کأساً وَ ناولها»

ملامت ائتمه‌کی، من کارمند اوْلدوم جوان‌لیقدا
«که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها»
بیر آزجا آرتیراندا آیلیغا، تئز یازدی مطبوعات
«نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها؟!»
ایلی، باش‌دان- باشا، ازبس‌کی بایراملیق سؤزو اؤلدو
«زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها!»
سیزه هر آی‌دا بوْل «پاداش»، بیزه هر ایل‌ده بیر آزجا
«کجا دانند حال ما سبک باران ساحل‌ها؟!»
اگر استخدام اوْلدون، آج‌لیغا- چیلپاق‌لیغا اؤیره‌ن
«که سالک بی‌خبر نَبُوَد ز راه و رسم منزل‌ها»
اجاری ائوده، انسان ایسته‌ییرکی ائیله‌سین عادت
«جرس فریاد می‌دارد که: «بر بندید محمل‌ها!»
بیزه هم تجربه، هم خواجه‌نین شعری دئییر هرگون:
«متی ماتلقَ مَنِ تَهوی دعِ‌الدنیا واهملها»
«حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو «حافظ»!

سنین‌طبعین‌بولاغیندان‌دادیب «آرش»‌ده سو، حافظ!

خاطرات حمید آرش آزاد،شجاعت ناشي از بي‌پولي؟

روز پنجم بهمن‌ماه بود. از تبريز مي‌آمدم كه به روستا بروم. در ميني‌بوس تبريز ـ سراسكند و در زمان حساب كردن كرايه بود كه متوجه شدم همه‌ي پول‌هايم را در تبريز جا گذاشته‌ام و فقط ده تومان پول دارم كه شش تومان آن را هم بايد به عنوان كرايه‌ي ميني‌بوس بدهم.

پيش خودم حساب كردم و گفتم كه از سراسكند هم سوار ماشين جيپ «بهرام» مي‌شوم و كرايه‌اش را فردا مي‌دهم. اما زماني كه به سراسكند رسيدم كه بهرام رفته بود و هيچ ماشيني براي سوار كردن به مقصد روستا پيدا نمي‌شد.

عصر يك روز زمستاني سر بود. بيش‌تر از نيم متر برف روي زمين ديده مي‌شد. از يك طرف هم ماه رمضان بود و مردم زودتر به خانه‌هايشان مي‌رفتند. از پياده رفتن مي‌ترسيدم. اما چاره‌ي ديگري هم نداشتم. بايد بيش‌تر از 24 كيلومتر راه را به تنهايي و از دره و كوه، آن هم با چنان برف سنگيني مي‌پيمودم. ولي اين دلخوشي را هم داشتم كه سر راهم، دو روستاي «عزيز كندي» و «تارقلي» بودند كه مي‌توانستم مهمان معلم‌هاي يكي از اين دو روستا بشوم.

ساك را به شانه‌ام آويختم. كارد سنگري نسبتاً بلند آمريكايي‌ام را به كمرم بستم و به راه افتادم. مي‌دانستم كه در اين سرما و برف، گرگ‌ها گرسنه هستند و به هر موجود زنده‌اي حمله مي‌كنند. مخصوصاً گرگ‌هاي ماده كه تنهايي حركت مي‌كنند و به «يالقوزك» معروف هستند. اگر هم با گرگ‌هاي ديگر همراه باشند، باز رهبري دسته با ماده گرگ‌ها است كه با آن هيكل كوچك‌تر، خيلي نترس‌تر و خطرناك‌تر از گرگ‌هاي نر هستند و اولين حمله را آن‌ها شروع مي‌كنند.

شنيده بودم كه گرگ، زماني كه با انسان تنها روبه‌رو مي‌شود، پشت به او مي‌كند و برف‌ها را با دو پايش به صورت او مي‌پاشد و آن اندازه به اين كار ادامه مي‌دهد كه آدميزاد حسابي كرفت و سردرگم شود و بعد، دست به حمله مي‌زند.

راه افتادم. بيش‌تر از دو ساعت راه رفته بودم . داشتم از يك تپه بالا مي‌رفتم كه چشمم در 50 قدمي به يك گرگ افتاد. از ترس به خودم لرزيدم. با وجود شدت سرما، احساس كردم كه در يك لحظه حسابي عرق كردم. همان جا ايستادم. گرگ تنها هم دمب مبارك را روي برف‌ها گذاشت و نشست و سرگرم تماشاي بنده شد. بيش‌تر از نيم ساعت به همان حال مانديم. مغزم درست كار نمي‌كرد. پيش خودم حساب كردم و ديدم جايي براي فرار كردن و پناه بردن ندارم. نزديك‌ترين آبادي، بيش‌تر از 10 كيلومتر فاصله داشت، در حالي كه گرگ مي‌توانست با چند تا پرش، خودش را خيلي زود به من برساند. اگر هم فرياد مي‌زدم، كسي نبود كه به دادم برسد.

هيچ راه چاره‌اي نداشتم. بايد جلو مي‌رفتم. يعني از همان سمتي كه گرگ آن را به رويم بسته بود. آرام آرام قدم برمي‌داشتم. شايد در ابتداي كار، برداشتن هر قدم بيش‌تر از يك دقيقه طول مي‌كشيد. بند ساك را به بازوي چپم پيچاندم و خود ساك را در دست چپ گرفتم. كارد سنگري هم در دست راستم بود.

تقريباً به 15 يا 20 قدمي گرگ رسيده بودم كه احساس كردم هيچ ترسي از اين جانور وحشي و حتي خود مرگ ندارم. اين بار با قدم‌هاي خيلي استوار جلو مي‌رفتم و راست توي چشم‌هاي «يالقوزك» نگاه مي‌كردم.

يك دفعه جانور ماده و تنها برگشت و به طرف دره راه افتاد. پيش خودم فكر كردم كه گرگ حيله‌گر، دره را براي برخورد سرنوشت‌ساز انتخاب كرده است. از اين مبارزه هراسي نداشتم. با اعتماد به نفس تمام از تپه‌ها بالا آمدم و به سمت دره سرازير شدم. جاي پاهاي گرگ را مي‌ديدم. اما از خودش خبري نبود.

به روستاي «عزيز كندي» رسيدم. مردان روستايي افطار كرده بودند و حالا به مسجد مي‌رفتند. در مورد معلم‌شان پرسيدم. گفتند كه به تبريز رفته است. تعجب مي‌كردند از اينكه يك «بچه شهري» از برف و سرما و گرگ نترسيده و اين همه راه را تنها آمده است. پيشنهاد كردند كه شب را مهمان آن‌ها باشم. تشكر كردم و گفتم كه بايد بروم.

يكي‌شان كه پيرتر و به ظاهر دلاورتر از همه بود، كارد سنگري را از دستم گرفت و آن را به يك «دگنك» بست و گفت: «آقا مدير! از مردانگي‌ات خوشم آمد. نترس. از ته دل «ياعلي» بگو و راه بيفت.»

گفتم و راه افتادم. از شانس من، معلم «تارقلي» هم به «قالاجيق» ـ «قلعه جوق» ـ رفته بود. آن‌جا هم نمي‌توانستم بمانم. به راه ادامه دادم و به روستاي محل خدمتم رفتم. زماني رسيدم كه دهاتي‌ها از مسجد بيرون آمده بودند و مي‌خواستند به خانه‌هايشان بروند.

نزديك بود از تعجب شاخ دربياورند. نمي‌توانستند باور بكنند. مي‌گفتند كه در همه‌ي عمرشان نه ديده و نه شنيده بوند كه يك آدم تنها چنين كاري بكند.

از آن روز به بعد، شجاعت بنده زبانزد مردم سه ـ چهار روستا شده بود. التبه خودم خوب مي‌دانستم اين همه دلاوري از كجا ناشي شده، ولي به كسي نمي‌گفتم!

خاطرات حمید آرش آزاد،حزب فراگير «رستاخيز ملي»؟

راديو ـ ضبط ترانزيستوري داشتم، اما فقط بعضي نوارها را گوش مي‌كردم و كاري به كار راديو نداشتم. روزنامه‌اي هم در روستا نبود. به همين دليل از خبرهاي تازه اطلاعي نمي‌يافتم.

آن روز «مشهدي رسول» به مدرسه آمد. ادعا مي‌كرد كه براي پرسيدن وضع تحصيلي پسرش آمده است. اما در وسط صحبت، يك دفعه معناي واژه‌ي «رستاخيز» را پرسيد. پاسخ دادم كه در پارسي پهلوي «رستا» به معني استخوان است و رستاخيز هم به از جاي برخاستن استخوان‌ها مي‌گويند كه مربوط به روز قيامت است، روزي كه مرده‌ها، دوباره زنده مي‌شوند و از جاهاي خود برمي‌خيزند.

با شور و شوقي بچگانه فرياد زد: «پس شاهنشاه، دوباره زنده كرد و سر پا ايستاند!»

در اين مورد توضيح خواستم. مشهدي رسول گفت كه در اخبار راديو شنيده است كه شاه «هويدا» را مأمور تشكيل حزب «رستاخيز ملي» كرده است.

هويدا، دبير كل حزب «ايران نوين» بود و به همين دليل مشهدي رسول خيال كرده بود كه شاه نسبت به حزب ايران نوين لطف دارد و از آن حمايت مي‌كند كه در مقابل حزب «مردم» برنده بشود!

تا آن روز با بيش‌تر مردان روستا آشنا شده بودم و مي‌دانستم كه مشهدي رسول و ساير دهاتي‌ها، اصولاً معنا و مفهوم اصطلاح‌هايي مانند «حزب»، «ايران نوين»، «مردم»، «رستاخيز» و امثال اين‌ها را نمي‌دانند و فقط چون مي‌بينند كه «ارباب» و آدم‌هاي زورگوي او طرفدار حزب مردم هستند، اين‌ها هم از لج هوادار ايران نوين شده‌اند.

خودم را «معلم» مي‌دانستم. دلم نمي‌آمد امثال مشهدي رسول را در اين همه بي‌خبري رها بكنم. با زباني خيلي ساده، سعي كردم در مورد حزب‌هاي سياسي، به خصوص احزاب فعال در ايران در آن سال‌ها، برايش توضيح بدهم. اما خودم هم متوجه بودم كه در كارم موفق نيستم. اصولاً روشن‌فكر ايراني اين بيماري را هميشه داشته و دارد كه خودش را دانشمند همه‌فن حريف و يك سر و گردن بالاتر از مردم عادي نشان مي‌دهد و در صحبت‌هايش از واژه‌هاي فرنگي و قلمبه سلمبه استفاده مي‌كند. درست به همين دليل است كه قشر روشن‌فكر در كشور ما، هرگز نتوانسته است با مردم ارتباط برقرار بكند و يا مردم را دنبال خودش بكشاند. در اين ميان، البته «صمد بهرنگي» و عده‌ي كم‌شماري امثال آن بزرگ زنده‌ياد، با روشن‌فكر نماياني مانند من تفاوت‌هاي اساسي داشتند. آن‌ها از همين مردم بودند و مردم هم آنان را از خودشان مي‌دانستند.

يك دفعه، «كربلايي علي» به دادم رسيد. او براي كاري به مدرسه آمده و كناري ايستاده بود. بالاخره جلو آمد و گفت: «آقاي مدير، مشهدي رسول! خيلي ببخشيد كه فضولي مي‌كنم. مي‌دانم كه شما كم و بيش سواد داريد و من حتي بلد نيستم نام خودم را بنويسم و امضا بكنم. ولي من هم خيلي جاها را گشته و چيزهايي ياد گرفته‌ام. ماها، نان را به گوش خودمان نخورده‌ايم. آدم عقل دارد و بايد درست فكر بكند. من دهاتي، به چه درد شاه و نخست وزير و ديگران مي‌خورم؟ خود همين مشهدي رسول شاهد است كه در چند دوره از انتخابات، دهاتي‌هاي اين منطقه به ... رأي داده‌اند. اما آقاي ... كه نه يك بار به اين شهرستان آمده و نه مردم او را ديده‌اند، نماينده‌ي ما شده است. حزب‌ها و بزرگ‌ترهاي آن‌ها دروغ مي‌گويند. در چشم آن‌ها، من و امثال من ـ بلانسبت ـ حكم ... را داريم كه فقط مي‌خواهند از ما استفاده بكنند و...

كربلايي علي، خيلي بهتر از من بلد بود توضيحات سياسي بدهد.