خاطرات حمید آرش آزاد،معلم ساواكي؟
«قاسم»، يك آدم عقدهاي بود. هميشه دلش ميخواست همكاران از او حساب ببرند و بترسند.
روزي كه قرار بود «مبارزه با گرانفروشي» در كشور آغاز بشود، قاسم معلوم نشد از چه جايي يك دسته 100 برگي مربوطه به جريمه گرانفروشان را به دست آورد. بعد از آن، هر روز يكي ـ دو بار در مدرسه، آن دفترچه را به همكاران نشان ميداد و ميگفت كه ميتواند هر كاسبي را به هر اندازه كه دلش خواست جريمه بكند.
بارها با او صحبت كردم، رويم نميشد كه صاف و پوستكنده بگويم كه همهي ما ميدانيم كه كارهاي نيست و فقط چاخان ميكند، اما برايش تشريح كردم كه «گراني» با «گرانفروشي» فرق ميكند و جريمه كردن يك بقال يا قصاب، چاره درد نيست و بايد آب را از سرچشمه زلال بكنيم كه البته براي اين كار هم عزم جدي وجود ندارد و اين نوع تظاهر به مبارزه با گرانفروشي، در واقع عوامفريبي و خام كردن مردم است. به او گفتم كه دولت «هويدا» و هر دولت متشابهي، هيچ وقت به طور جدي با گراني مبارزه نميكند، زيرا كه اين قبيل دولتها، خودشان عامل اصلي تورم و گراني در جامعه هستند. اينها را هم من و هم چند معلم ديگر گفتيم، ولي قاسم از رو نميرفت و باز هم خودش را «مأمور مخفي» معرفي ميكرد.
قاسم، با آن همه چاخانپردازي، واقعاً در ميان همكاران منفور بود. به خصوص كه معلمها ميديدند كه او نيمي از ساعتهاي تدريس را در دستشويي ميگذراند و يا در گوشهاي پنهان ميشود كه مثلاً كمكاري بكند و درس ندهد. در حالي كه مدير مدرسه با گوشه و كنايه ميگفت كه اگر معلمي حال و حوصله درس خواندن ندارد، بهتر است بيايد و در دفتر بنشيند و چايي بخورد. نه اينكه بوي ناهنجار توالت را تحمل بكند و يا به گوشههاي تاريك بخزد.
يك روز، قاسم ادعا كرد كه مأمور «ساواك» است و اگر بخواهد ميتواند همهي همكاران را به «سازمان» جلب بكند. شنيديم و چيزي نگفتيم. شايد انتظار داشتيم كه ببيند كه كسي از او نترسيده و حيا بكند و اين قبيل ادعاها را كنار بگذارد. اما او روز به روز پرروتر ميشد. يكبار كه اختلاف كوچكي ميان من و او به وجود آمده بود، چند فحش ركيك داد و با لحن جدي تهديد كرد كه تا عصر همان روز به من افسار ميزند و به ساواك ميبرد. ديگر تحمل اين حرفها و تهديدها را نداشتم، يك سيلي حسابي به او زدم و گفتم كه او را از مدرسه فراري خواهم داد كه غلط بكند و ديگر دم از «ساواك» نزند. بچهها دستم را گرفتند و از او دور كردند. قاسم در حالي كه دستهايش ميلرزيد، باز هم تهديد كرد. اين بار نوبت «ايوب» ـ ناظم مدرسه ـ بود كه عصباني بشود. او كه آدم خيلي هيكلدار و قدرتمندي هم بود، يقه قاسم را گرفت و او را از پشت به ديوار كوبيد و گفت اگر باز هم صحبت از ساواك بكند او را خفه خواهد كرد.
از آن روز به بعد قاسم اوقات بيشتري را در دستشويي ميگذراند چون علاوه بر در رفتن از كلاس و تدريس، در زنگهاي سياحت هم رويش نميشد به دفتر مدرسه بيايد و كنار همكاران بنشيند. آخر همان سال هم، تنها قاسم بود كه تقاضاي انتقال به يك مدرسهي ديگر را كرد.
از آن روز به بعد ديگر قاسم را نديدهام، دلم ميخواست بعد از انقلاب او را ميديدم و در مورد ساواك ميپرسيدم و همچنين سؤال ميكردم كه آيا باز هم در جايي «مأمور مخفي» است و بايد از او بترسيم يا نه؟!