خاطرات حمید آرش آزاد، استادها هم عوض شده بودند
ميان اولين و آخرين قبولي من از دانشگاه تبريز پنج سال فاصله بود. در ضمن، بار اول در رشتهي «زبان وادبيات فارسي» و اين بار در رشتهي «علوم اجتماعي» درس ميخواندم. در بار دوم، تفاوتهاي زيادي را ديدم كه شايد به دليل همان فاصلهي پنج ساله بود و شايد هم به رشتهي تحصيلي مربوط ميشد. چون به هر حال، رشتهي «جامعهشناسي» با «سياست»، «اقتصاد» و ساير مسايل مربوط به جوامع و علوم انساني، رابطههاي بيشتري داشت. ولي در اين زمان، در فضاي مربوط به ساير رشتهها نيز مسايل مربوط به سياست را ميشد ديد و يا لااقل حس كرد.
يكي از استادان خود ما كه پيشترها نيز با كتابها و انديشههاي او آشنايي داشتم، بيشتر وقتها به صورت سرپوشيده و گاهي اوقات به طور تقريباً آشكار، مسايل همسو با گرايشهاي «چپ» را مطرح ميكرد. و تقريباً ميشد فهميد كه از «ديالكتيك تاريخي» و تكامل مادي و علمي انسان و جوامع انساني صحبت ميكند. جلسههاي درسي اين استاد جذابيت خاص خودش را داشت. با اينكه ميدانستيم در مورد حضور و غياب دانشجويان هيچ نوع سختگيري نميكند، باز همگي در كلاس حاضر ميشديم و از اول تا آخر جلسه كاملاً خاموش مينشستيم و تنها در پايان، سؤالهايي را مطرح ميكرديم. در كلاس اين استاد، كمتر از 40 نفر انتخاب واحد كرده بودند، ولي نزديك به 150 نفر حاضر ميشدند كه خيليهايشان هم يا روي زمين مينشستند و يا سر پا ميماندند.
استاد ديگري، ادعا ميكرد كه دوست نزديك «صمد بهرنگي» بوده و تعدادي از كتابهاي «صمد» را در انتشاراتي خود به چاپ رسانده است. البته بعضي از ماها خبر داشتيم كه صمد در نامههايي و جلساتي، از بعضي ناشران كتابهايش گلايه كرده بود كه چرا به آثار او رنگ و جلا ميدهند و قيمتها را بالا ميبرند. در ضمن، اين را هم ميدانستيم كه چنين استادان و ناشراني، در پنج ـ شش سال پيش اصلاً نام صمد را به زبان نميآوردند و حالا كه جو جامعه و دانشگاه دچار تغييراتي شده، خمير خودشان را آماده ميكنند كه به تنور داغ بچسبانند و ناني براي خود بپزند.
نامخانوادگي يكي از استادان جوان، شباهت زيادي به نامخانوادگي يك استاد مبارز و خوشنام در دانشگاه تهران داشت كه همين شباهت، در ابتدا ما را گول زد و بيشتر از حق و ظرفيت اين آدم به او نزديك شديم و در نهايت هم كارمان به درگيري لفظي و قهر كشيد. اين آقا در بدترين زمان رواج افكار سوسياليستي، نوسيوناليستي و سياسي در تركيه، در يكي از دانشگاههاي آن كشور درس خوانده بود و مسايلي را مطرح ميكرد كه هر شنوندهاي ميتوانست با جمعبندي آنها، به اين نتيجه برسد كه «مائوييسم» و «آنارشيسم» افراطي بدجوري در مغز او رسوخ كردهاند و از طرف ديگر، عشق مفرط به خودنمايي و آرتيستبازي هم در وجودش غوغا ميكند.
استاد ديگري هم هر هفته دو جلسه در يكي از كلاسهاي دانشكدهي ادبيات حضور مييافت كه دانشجويان بسيار زيادي در جلسات او جمع ميشدند، دانشجويان علاقهمند به اين استاد، همگي تيپ مذهبي داشتند و با چنان عشق و شوري به كلاس ميرفتند كه ما را هم به طمع ميانداختند. خود استاد هم سادهپوش بود. كراوات نميبست و ريش «پروفسوري» داشت. البته در مورد دانشجويان علاقهمند به سخنان اين استاد، اين واقعيت را هم بگويم كه بيشتريان ظاهري بسيار جدي و اخمو داشتند و سعي ميكردند با افراد غيرهمتيپ با خود چندان روابط گرم و برخورد خوب نداشته باشند، طوري كه انگار برخي افكار و آموزهها، در اثر برخورد خوب با ديگران رنگ خواهد باخت و يا اين ديگران، افكار آنان را به سرقت خواهند برد و يا تغيير خواهند داد.
يك بار كه من و صمد به جلسهي اين استاد رفتيم، افكار او را ديني، اما بسيار متفاوت با افكار ديني سنتي سالهاي پيش از آن يافتيم. ميتوانم اين طور بگويم كه بيشتر شبيه افكار و انديشههاي دكتر شريعتي و نيز آنهايي بودند كه در تابستان همان سال، از «جواد» در تهران شنيده بودم.
عيب كلاس فقط در اين بود كه به من و صمد، مانند آدمهاي «نامحرم» نگاه ميكرند. اصلاً شايد اگر احترام استاد و جلسه در ميان نبود، ما را از كلاس بيرون ميانداختند. ولي من و صمد تصميم گرفتيم بعدها هم به صورت «مستمع آزاد» در اين جلسهها حضور بيابيم. اطمينان داشتيم كه به حضور ما عادت خواهند كرد.