به 16 آذر نزديك مي‌شديم. قصد شركت در تظاهرات دانشجويي را ندارم. اين را هم مي‌دانم كه در صورت شركت در تظاهرات و دستگير شدن، اين بار مجازات سختي در انتظارم خواهد بود. چون هم شناخته شده هستم، هم به معلمي اشتغال دارم و هم در دوره‌هاي شبانه تحصيل مي‌كنم كه اصولاً ساعت‌هاي حضور ما در دانشگاه چنين اجازه‌اي را نمي‌دهد. در ضمن، رنگ مو، عينك چشم، قد كوتاه و ساير مشخصات ظاهري موجب مي‌شوند كه خيلي زود شناخته بشوم و من اين را نمي‌خواهم.

از روز 12 آذر، كت و شلوار سرمه‌اي شيك و پيراهن سفيد ابريشمي مي‌پوشم و كراوات هم مي‌زنم. شيفت كارم در مدرسه پيش از ظهر است و فعلاً اين امكان را دارم كه براي ناهار به دانشگاه بروم و بعدازظهر هم آن‌جا باشم.

باز هم تظاهرات آغاز مي‌شود. در آن‌جا نبودم كه به چشم خودم ببينم كه شروع تظاهرات از مقابل دانشگاه فني بود و يا از جاي ديگر آغاز كردند. ولي مثل اينكه بچه‌هاي روزانه يك دور زده و ساكت شده بودند و ادامه‌ي برنامه به بعدازظهر مانده بود.

به سلف سرويس رفتم. ژتون خريدم، سيني غذا را گرفتم و در جايي نشستم. بچه‌هاي زيادي آمدند. يك دفعه صداي نعره‌اي به گوشم رسيد. برگشتم و نگاه كردم. يك بشقاب غذا به شيشه‌ي بزرگ سلف سرويس خورد و آن را شكست. به دنبال آن، چند بشقاب پرنده‌ي ديگر هم به پرواز درآمدند و شيشه‌هاي ديگري را هم پياده كردند.

يك دفعه عشقم كشيد كه من هم جواني بكنم. اما خيلي گرسنه‌ام بود. كتلت را برداشتم، لاي چند تكه نان پيچيدم و در جيبم گذاشتم و بعد، با بشقاب خالي، اعتراض دانشجويي كردم. اما فريادي نزدم.

بعدازظهر، باز هم شلوغي شد. تعداد تظاهر كننده‌ها زياد بود. اين بار، بچه‌هاي ته‌ريش‌دار هم با تعداد زياد و به طور فعالانه‌اي شركت كرده بودند. روبه‌روي سلف سرويس، در جاي بلندي ايستاده بودم و تماشا مي‌كردم. چند نفر جوان دانشجو هم آمدند و از سه ـ چهار قدمي من ايستادند. با دو نفر از آن‌ها قبلاً صحبت كرده بودم و مي‌دانستم كه كله‌شان بوي قورمه‌سبزي مي‌دهد. تعجبي نداشتم، حتي ته دلم هم آن‌ها را ملامت نكردم كه چرا حرف‌هاي خيلي خوب مي‌زنند، اما داخل تظاهرات نمي‌شوند. مي‌شد حدس زد كه براي مأمورها شناخته شده هستند و صلاح نيست كه ميان تظاهر كننده‌ها باشند. به احتمال قوي، از كساني بودند كه خط مي‌دادند.

مأمورها هجوم آورده بودند. به طرف يكي از جوان‌ها نگاه كردم و گفتم: «سر چه چيزي شرط مي‌بندي كه از همين جا درست نشانه‌گيري بكنم و با هر سنگ، كله‌ي يك مأمور را بشكنم؟»

خنديد و گفت: «ديدم كه با بشقاب، يك شيشه را شكستي. اما بلافاصله هم فهميدم كه كارت، تنها از روي هوس بود و تكرار نخواهد شد. لابد خودت هم مي‌داني كه آن‌هايي كه شيشه مي‌شكند و سنگ پرتاب مي‌كنند، در اصل از خودشان و از دانشجوهاي سهمي‌اي هستند كه مي‌خواهند با اين تخريب‌ها، هم دانشجو را بدنام بكنند و هم بهانه به دست مأمورها بدهند كه آن‌ها، سركوب را مشروع جلوه بدهند. دانشجوهاي واقعي، هيچ وقت از اين كارها نمي‌كنند و كارشان تنها اعتراض است.»

گفتم: «در زمان ما، كسي از اين صحبت‌ها نمي‌كرد. آن وقت‌ها، به محض پرتاب شدن يك سنگ، اكثريت بچه‌ها دست به سنگ مي‌بردند و مي‌انداختند.»

گفت: «طبيعي است كه وضع و روش كار و مبارزه عوض بشود. در اين چند سال، تجربه‌ي بچه‌ها زيادتر شده است و آن‌ها، شيوه‌ها را تغيير داده‌اند.»

اختلاف سني ما از هفت يا هشت سال بيش‌تر نبود. اما اين جوان طوري صحبت مي‌كرد كه انگار من و او به دو نسل متفاوت تعلق داريم. راستش، بدجوري احساس پيري كردم. اما واقعيت اين بود كه تغييرات زيادي را مي‌شد مشاهده كرد. هم در سر و وضع و تيپ بچه‌ها كه متنوع‌تر شده بود و هم در شيوه‌هاي تظاهرات كه با گذشته‌ها فرق داشت.